سكوت شكسته
30 فروردین 1391
زندگی مواجهه ابدی انسان است با انتخاب ...به نظر می رسد که هر انتخاب مثل خطی است که بر صفحه ی سفید هستی خود می کشیم .بسیاری از آدم ها که انتخ… بیشتر »
2 نظر
روایتی بلیغ از امام هادی علیه السلام در مورد علم امام
30 فروردین 1391
بسم الله الرحمن الرحیم علی بن محمد نوفلی می گوید از امام هادی علیه السلام شنیدم که می فرمود:اسم اعظم خداوند هفتاد وسه حرف است که نزد آصف برخ… بیشتر »
شهیدی از شهیدان میگوید...
30 فروردین 1391
مصاحبهای از شهید میرافضلی
چند روز بود دنبال گمشدهای میگشتم تا او را پیدا کنم. عاشق به الله، رزمندههای توانا از فرماندهان بزرگ. از صفا… بیشتر »
در هوای کربلا رفتن
30 فروردین 1391
قضیه کربلا رفتن سید حمید تقریباً در رفسنجان مشهور است و الآن شاید کمی شکل افسانه هم به خود گرفته باشد. داستان کربلا رفتنش را آقا عمو برای پد… بیشتر »
پا برهنه همچون گرد باد
30 فروردین 1391
معجزه انبساط عشقسید حمید در اواخر اسفند سال 1362 به شهادت رسید و پیکر او را در فروردین ماه تشییع و تدفین کردند. محل دفن او پایین پای برادرش… بیشتر »
براي يك سفر كوتاه چقدر هزينه مي كني ؟؟؟
30 فروردین 1391
امير مومنان عليه السلام در خطبه 82 نهج البلاغه مى فرمايد:و من ابصربها بصرته و من ابصر اليها اعمتهيعنى كسى كه (با چشم بصيرت ) به دنيا نگريست… بیشتر »
تبعید امام هادی علیه السلام از مدینه به سامرا
30 فروردین 1391
علت روانه ساختن امام هادی علیه السلام از مدینه به سامرا این بود که شخصی به نام عبدالله بن محمد از طرف حکومت متوکل مسئوول امور نظامی و عبادی… بیشتر »
گنج داریم و گدایی می کنیم!
30 فروردین 1391
کار ما به این جا رسیده که با داشتن قران، زیر بارکفار می رویم! خدا لعنت کند به کسانی که با رشوهخواری، کفار را بر بلاد اسلامی مسلط و مسلمانان… بیشتر »
آن ها آینده را می دیدند و ما از گذشته خبر نداریم!
30 فروردین 1391
درباره ی آقایی که کرامت های بسیار از او نقل می کردند، گفته اند:در مسافرتی وقتی به نزدیک اصفهان رسید، شب بود و هوا تاریک، فرمود: من در این شه… بیشتر »
از هیچ به همه چیز با دستگیری ولی خدا
30 فروردین 1391
ابتدای حرکت انسان در مسیر کمال و معرفت، استعداد است که می تواند از هیچ به همه چیز برسد، و طرف و مقصد او خداست. ربوبیت خدا هم اقتضا می کند که… بیشتر »
حواله ولیّ عصر علیه السلام به امام جماعت
30 فروردین 1391
روزی رجبعلی خیاط در هوای گرم تابستان، نفس زنان به مغازه یکی از دوستان به نام سهیلی رفته، به او مبلغی پول می دهد و می گوید: «معطل نکن! فورا پ… بیشتر »