پیامبر ادب فارسی
مسافرت های طولانی
سعدی، در همان ایام جوانی، ضمن فراگیری علوم دینی، به مطالعه تاریخ و سیره نبوی پرداخت و در فن خطابه و موعظه مهارت یافت. سپس راهی یک سفر طولانی شد که نزدیک سی سال به درازا کشید. وی در این مدت از شهرهای عراق، شام، حجاز، مکه، بیت المقدس، طرابلس و دمشق دیدن کرد. در یکی از این سفرها، در شهر طرابلُس (هم اکنون جزو لبنان است) به دست صلیبیان اسیر شد.
صلیبیان گروهی از مسیحیان بودند که در آن زمان برای اشغال بیت المقدس به آن منطقه لشکرکشی کرده بودند.
اسارت در طرابلس
سعدی، در یکی از سفرهایش به دست صلیبیان اسیر شد. او درباره این واقعه می گوید:
در دمشق، از هم نشینی یارانم ملالتی پدید آمده بود، سر در بیابان قدس نهادم و با حیوانات اُنس گرفتم تا وقتی که اسیر فرنگ شدم. در خندق طرابلُس مرا همراه با یهودیان به کار گِل (و بنایی) واداشتند، تا آن که یکی از رؤسای شهر حَلَب که سابقه آشنایی میان ما بود مرا بشناخت و گفت:ای فلان! این چه حالت است؟ گفتم چه بگویم؟
پای در زنجیر پیش دوستان بِهْ که با بیگانگان در بوستان
بر حالت من رحمت آورد و با پرداخت ده دینار از قید اسارت خلاصم کرد و با خود به حلب برد.
بازگشت به شیراز
سعدی پس از 30 سال دوری از وطن و سیر در آفاق و انفُس و گردش های علمی و معنوی، سرانجام به شیراز بازگشت و حاصل تجربیات و مطالعات خود را به رشته تحریر درآورد. او ابتدا در سال 655 کتاب کم نظیر بوستان را در ده باب به نظم درآورد و سپس در سال 656 کتاب گلستان را به نثر مُسجَّع و آهنگین تدوین کرد. این دو کتاب از شاهکارهای ادب فارسی است که تاکنون کسی نتوانسته همانند آن کتابی تألیف کند.
ستایش پروردگار
سعدی در دیباچه گلستان با نثر دلنشین و آهنگین خود این گونه به ستایش پروردگار می پردازد.
«منت خدای را عزوجل، که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت، هر نفسی که فرو می رود مُمِدّ حیات است و چون بر می آید مفرّح ذات؛ پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب.
از دست و زبان که به درآید کز عهده شکرش به در آید
بنده همان به که ز تقصیر خویش عذر به درگاه خدای آورد
ورنه سزاوار خداوندی اش کس نتواند که به جای آورد
نعمت های پروردگار
سعدی، در دیباچه گلستان، بعد از ستایش پروردگار از نعمت های او این چنین سخن می گوید: باران رحمت بی حسابش همه را رسیده و خوان نعمت بی دریغش همه جا کشیده.
دوستان را کجا کنی محرومتو که با دشمنان نظر داری
ای کریمی که از خزانه غیب گبر و ترسا وظیفه خورداری
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری
همه از بهر تو سرگشته و فرمانبردار شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبری
ستایش پیامبر و اهل بیت او
سعدی در دیباچه گلستان پس از ستایش پروردگار، با چند جمله کوتاه و پرمعنا به ستایش پیامبر گرامی اسلام می پردازد و سپس با یک بیت که آن را به عربی سروده، بر محمّد و آل او درود می فرستد، و بدین گون، محبت خود را به این خاندان ابراز می دارد:
بَلَغَ العُلی بِکَمالِهِ، کَشَفَ الدُّجی بِجَمالِهِ حَسُنَتْ جَمیعُ خِصاله، صلّوا عَلَیْهِ وَ الِهِ
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله با کمال خود به اوج رسید و تاریکی جهل و نادانی را با نور جمال معرفت خود زائل کرد، اخلاق او، همه نیکوست؛ [پس] بر او و اهل بیت او درود بفرستید.
غنیمت شمردن عمر
سعدی، در کتاب گلستان، در اشعاری زیبا، غنیمت شمردن عمر گران بها را این چنین گوشزد می کند:
هر دم از عمر می رود نفسی چون نگه می کنم نماند بسی
ای که پنجاه رفت و در خوابی مگر این پنج روزه دریابی
خجل آن کس که رفت و کار نساخت کوس رحلت زدند و بار نساخت
خواب نوشین بامداد رحیل باز دارد پیاده را ز سبیل
هر که آمد عمارتی نو ساخت رفت و منزل به دیگری پرداخت
نیک و بد چون همی بباید مُرد خُنُک آن کس که گوی نیکی بُرد
برگ عیشی به گور خویش فرست کس نیارد ز پس، تو پیش فرست
تالیف گلستان
سعدی، درباره انگیزه نوشتن کتاب گلستان چنین گفته است. پس از غصه خوردن بر عمرم که بیهوده تلف شده بود، مصلحت چنان دیدم که گوشه گیری انتخاب کنم و دیگر سخن نگویم تا آن که یکی از دوستان قدیم، از در درآمد، هرچه با من شوخی کرد جوابش را ندادم و سر از زانوی تعبّد برنگرفتم، رنجیده نگه کرد و گفت:
کنونت که امکان گفتار هست بگو ای برادر به لطف و خوشی
که فردا چو پیک اجل در رسد به حکم ضرورت زبان در کشی
یکی از دوستان به او گفت: سعدی قسم یاد کرده که دیگر سخن نگوید. او در پاسخ گفت: خلاف راهِ درست است که ذوالفقار علی در نیام باشد و زبان سعدی در کام.
زبان در دهان ای خردمند چیست کلید درِ گنج صاحب هنر
چون در بسته باشد چه داند کسی که جوهر فروش است یا پیله ور
سعدی، بعد از شنیدن این سخنان، قلم به دست گرفته و شروع به تالیف گلستان می کند.
گلستان سعدی
گلستان سعدی، هشت باب دارد، سعدی در این باب ها یک دوره آداب معاشرت و اخلاق و معارف دینی را با بیانی زیبا و دل انگیز و به صورت داستان هایی آموزنده و شیرین، همراه با اشعاری کوتاه و دلنشین، آورده است. باب اول گلستان، در سیرت پادشاهان نام دارد. سعدی در این باب با بیانی ملایم و نرم و غیرمستقیم به نصیحت پادشاهان پرداخته و یک دوره آداب حوکمت داری و روش برخورد با مردم را به آنها می آموزد. این باب از 41 داستان کوتاه و شیرین تشکیل شده است.
حکایت اول از گلستان سعدی
گلستان سعدی با این حکایت آغاز می شود:
شنیدم پادشاهی به کشتن اسیری اشارت کرد، اسیر بیچاره در آن حالت ناامیدی، مَلِک را دشنام داد، که گفته اند: هر که دست از جان بشوید، هرچه در دل دارد بگوید. مَلِک پرسید چه می گوید؟ یکی از وزیران پاک نهاد گفت:ای پادشاه می گوید: والکاظمین الغَیظ و العافینَ عَنِ الناس؛ نیکوکارانی که خشم خود را فرو می نشانند و از گناه مردم می گذرند.
وزیر دیگر که این سخن شنید، گفت: درست نیست که در محضر پادشاه جز به راستی سخن بگویم. این اسیر مَلِک را دشنام و ناسزا گفت. ملک، روی از این سخن درهم آورد و گفت: آن دروغ وی پسندیده تر آمد مرا از این راست که تو گفتی؛ زیرا در آن مصلحتی بود و بنای این بر بدسرشتی، و خردمندان گفته اند: دروغی مصلحت آمیز بِهْ که راستی فتنه انگیز.
حکایت نوزدهم از گلستان سعدی
سعدی در حکایت نوزدهم گلستان، مردم و پادشاهان را از کوچک ترین ظلم و ستم بر دیگران نهی می کند و می گوید:
آورده اند که انوشیروان (عادل) را در شکارگاهی صید کباب کردند ونمک نبود. غلامی به روستا رفت تا نمک آرد. نوشیروان گفت: نمک به قیمت بِستان تا رسمی نشود. (یعنی نمک را به بهای روز بخر نه کمتر، تا آیین نادرستی باب نشود و ده خراب نگردد) گفتند: این مقدار کم، چه زیانی در پی دارد؟ گفت: بنیاد ظلم در جهان، اول اندکی بوده است هر که آمد مقداری بر آن افزود تا بدین درجه رسیده است.
اگر ز باغ رعیت مَلِک خورد سیبی برآورند غلامان او درخت از بیخ
عزت نفس
سعدی در حکایات خود، مردمان را به داشتن طبع بلند و دست یافتن به عزت نفس توصیه می کند او این معنا را در حکایتی زیبا، چنین آورده است:
دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگری به زور بازو نان خوردی، تا این که روزی برادر توانگر به برادر فقیر می گوید:
چرا خدمت سلطان نکنی تا از مشقت کار کردن برهی؟ و برادرش پاسخ می دهد: تو چرا کار نکنی تا از مذلت خدمت، رهایی یابی؟ که خردمندان گفته اند: نان خود خوردن و نشستن، بِهْ که کمر به خدمت سلطان بستن.
عمر گرانمایه در این صرف شد تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا
ای شکم خیره به نانی بساز تا نکنی پشت به خدمت دو تا
باب دوم گلستان
باب دوم گلستان سعدی، «در اخلاق درویشان» نام دارد، سعدی در این باب با بیان 48 حکایت کوتاه و شیرین، اخلاق و آداب برخورد با دیگران را به مردم می آموزد. مثلاً در اولین حکایت این باب، مردم را از سوء ظن و بدگمانی به دیگران باز می دارد، سعدی می گوید:
شخصی به مرد پارسایی گفت: نظر تو درباره فلان شخص چیست که دیگران درباره او بد می گویند؟ گفت: بر ظاهرش عیب نمی بینم و در باطنش غیب نمی دانم.
هر که را جامه پارسا بینی پارسا دان و نیکبخت انگار
ور ندانی که در نهانش چیست محتسب را درون خانه چه کار
نهی از خودپسندی
سعدی در حکایت هفتم از گلستان، با زبانی ساده و شیرین مردم را از غیبت کردن و نیز از عبادتی که خدای ناخواسته منجر به غرور و خودخواهی گردد نهی کرده است:
یاد دارم که در ایام طفولیت، متعبد بودمی و شب خیز، اهل زهد و پرهیز، شبی در خدمت پدر رحمة اللّه علیه نشسته بودم همه شب دیده بر هم بسته و مُصْحَف عزیز بر کنارگرفته و طایفه ای گرد ما خفته، پدر را گفتم: از اینان یکی سر بر نمی دارد که دوگانه ای بگزارد، چنان خواب غفلت برده اند که گویی نخفته اند که مرده اند، گفت: جان پدر، تو نیز اگر بخفتی بِهْ از آن که در پوستین خلق افتی.
نبیند مدعی جز خویشتن را که دارد پرده پندار در پیش
گرت چشم خدا بینی ببخشند نبینی هیچ کس عاجزتر از خویش
احترام به پدر و مادر
سعدی در حکایتی مردم را به احترام و خدمت به پدر و مادر فرا می خواند و از این که روزی از روی نادانی بر سرِ مادر خود فریاد کشیده است اظهار شرم می کند و می گوید:
وقتی به جهلِ جوانی، بانگ بر مادر زدم. دل آزرده به کنجی نشست و گریان همی گفت: مگر خُردی فراموش کردی که درشتی می کنی
چه خوش گفت زالی به فرزند خویش چو دیدش پلنگ افکن و پیلتن
گر از عهد خردیت یاد آمدی که بیچاره بودی در آغوش من
نکردی در این روز بر من جفا که تو شیرمردی و من پیرزن
بزرگداشت سعدی شیرازی
به مناسبت اول اردیبهشت سالروز بزرگداشت سعدی شیرازی ، استاد سخن
شيخ مصلح الدين سعدي شيرازي بي ترديد بزرگترين شاعري است که بعد از فردوسي آسمان ادب فارسي را با نور خيره کننده اش روشن ساخت و آن روشني با چنان تلألويي همراه بود که هنوز پس از گذشت هفت قرن تمام از تاثير آن کاسته نشده است و اين اثر تا پارسي برجاست همچنان برقرار خواهد ماند.
تاريخ ولادت سعدي به قرينه ي سخن او در گلستان در حدود سال 606 هجري است. وي در آغاز گلستان چنين مي گويد:
يک شب تأمل ايام گذشته مي کردم و بر عمر تلف کرده تأسف مي خوردم و سنگ سراچه دل را به الماس آب ديده مي سفتم و اين ابيات مناسب حال خود مي گفتم:
در اقصاي عالم بگشتم بسي به سر بردم ايام با هر کسي
تمتع به هر گوشه اي يافتم ز هر خرمني خوشه اي يافتم
چو پاکان شيراز خاکي نهاد نديدم که رحمت بر اين خاک باد
تولاي مردان اين پاک بوم برانگيختم خاطر از شام و روم
دريغ آمدم زان همه بوستان تهيدست رفتن سوي دوستان
به دل گفتم از مصر قند آورند بر دوستان ارمغاني برند
مرا گر تهي بود از قند دست سخن هاي شيرين تر از قند هست
نه قندي که مردم به صورت خورند که ارباب معني به کاغذ برند
به تصريح خود شاعر اين ابيات، مناسب حال او و در تأسف بر عمر از دست رفته و اشاره به پنجاه سالگي وي سروده شده است و چون آنها را با دو بيت زير که هم در مقدمه گلستان من باب ذکر تاريخ تأليف کتاب آمده است:
هر دم از عمر مي رود نفسي چون نگه مي کنم نمانده بسي
اي که پنجاه رفت و در خوابي مگر اين پنج روز دريابي
خجل آن کس که رفت و کار نساخت کوس رحلت زدند و بار نساخت
خط فاصله ی انتظار
انتظار وانتظار و … .
نمی دانم یادم نمی آید فکر می کنم هزار واندی سال پیش نیمه ای از نیمه های شعبان بود که
با قدومش جهان را منور کرد وکسی در دفتری سپید با خطی سبز وروشنایی نور حضور
آن مهربان نوشت:
-آمد
و خط فاصله ای سرخ نهاد .چیزی نگذشت که با آبی آسمانی کلمه ی
- غائب
را نوشت.وهرهفته جمعه را خط فاصله ای سرخ می نهاد
تا شاید کلمه ای جای خالی بین خط فاصله ها را پر کند ودر دفتر حضور وغیاب دنیا حاضری بخورد.
دیروز جمعه بود خط فاصله ای دوباره تا انتظار.
ومن دو باره خطی نهادم .هر جمعه کار من این است ،خط و خط و خط.
می ترسم فاصله بین خط ها را هم بخواهم خط بگذارم واین خط ها به هم پیوسته شوند وخطی شوند قرمز بین من وتو.
کدامین جمعه کلمه سبز حضور را میان خط های سرخم جا می دهی؟
می خواهم سر تاسر دفتر هزار برگم را پر ز عطر سبزت کنی و خط فاصله ها را پاک.
بیا که دیگر دفترم جای خالی برای غیابت ندارد.
بیا وحاضری خود را بزن… .
خدا بود و ديگر هيچ نبود
اى درد اگر تو نماینده خدایى که براى آزمایش من قدم به زمین گذاشتهاى تو را مىپرستم، تو را در آغوش مىکشم و هیچگاه شکوه نمىکنم. بگذار بند بندم از هم بگسلد، هستیم در آتش بسوزد و خاکسترم به باد سپرده شود؛ باز هم صبر مىکنم و خداى بزرگ را عاشقانه مىپرستم. اى خدا، این آزمایشهاى دردناکى که فرا راه من قرار دادهاى؛ این شکنجههاى کشندهاى را که بر من روا داشتهاى، همه را مىپذیرم.
خدایا، با غم و درد انس گرفتهام. آتش بر من سلامت شده و شکست و ناملایمات، عادى گشته است. خطر و مرگ، دوستان صادق من شدهاند. از ملاقاتشان لذت مىبرم و مصاحبتشان را آرزو مىکنم.
شهيد مصطفي چمران
رقصي چنين ميانه ميدانم آرزوست
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
آسمان شاهد باش که در زیر سقف تو
یک تنه با انبوهی کثیر از تانک ها و زره پوشها و سربازان کفر
روبرو شدم. لحظه ای تردید به دل راه ندادم.1
می توان چمران بود و با خاک داغ و تفتیده جبهه ها رفاقتی دیرینه داشت خاکی که سنگینی قدوم انسانهایی آزاد و سبک که نگاه ایشان تنها به عالم بالا بود را بر خود احساس می کرد و سر بر این خاک مقدس درد و دلها با زمین واگویه کرد:
ای زمین تو شاهدی که خون از بدنم جاری بود و با خاک های پاک تو
گلی گلگون بوجود آورده بود و من ابا نداشتم که تا آخرین
قطره خون، خود را تسلیم کنم
احساس می کردم که عاشوراست و در حضور حسین (ع) می جنگم
و او چابکی و زبردستی مرا تحسین می کند، و تپش بی پایان من
و از قربانی شدن در بارگاه عشق آگاهی دارد.
پسرانت چه شدند؟
وقتی معاویه هم گریست!
پس از شهادت على علیه السلام و تسلط مطلق معاویة بن ابى سفیان برخلافت اسلامى، خواه و ناخواه، برخوردهایى میان او و یاران صمیمى على علیه السلام واقع میشد. همه کوشش معاویه این بود تا از آنها اعتراف بگیرد که از دوستى و پیروى على سودى که نبرده اند، سهل است همه چیز خود را در این راه نیز باخته اند. سعى داشت یک اظهار ندامت و پشیمانى از یکى از آنها با گوش خود بشنود، اما این آرزوى معاویه هرگز عملى نشد. پیروان على بعد از شهادت آن حضرت، بیشتر واقف به عظمت و شخصیت او شدند. از این رو بیش از آنکه در حال حیاتش فداکارى میکردند، براى دوستى او و براى راه و روش او و زنده نگهداشتن مکتب او، جراءت و جسارت و صراحت به خرج میدادند. گاهى کار به جایی میکشید که نتیجه اقدام معاویه معکوس میشد و خودش و نزدیکانش تحت تاءثیر احساسات و عقاید پیروان مکتب على قرار میگرفتند.
یکى از پیروان مخلص و فداکار و با بصیرت على، «عدى پسر حاتم» بود. عدى در راءس قبیله بزرگ طى قرار داشت. او چندین پسر داشت. خودش و پسرانش و قبیله اش سرباز فداکار على بودند. سه نفر از پسرانش به نام «طرفه» و «طریف» و «طارف» در صفین در رکاب على شهید شدند.
پس از سالها که از جریان صفین گذشت و على علیه السلام به شهادت رسید و معاویه خلیفه شد، تصادفات روزگار، عدى بن حاتم را با معاویه مواجه کرد. معاویه براى آنکه خاطره تلخى براى عدى تجدید کند و از او اقرار و اعتراف بگیرد که از پیروى على چه زیان بزرگى دیده است به او گفت: این الطرفات: پسرانت طرفه و طریف و طارف چه شدند؟
«در صفین، پیشاپیش على بن ابیطالب، شهید شدند».
على انصاف را در باره تو رعایت نکرد.
«چرا؟»
چون پسران تو را جلو انداخت و به کشتن داد و پسران خودش را در پشت جبهه محفوظ نگهداشت.
«من انصاف را در باره على رعایت نکردم»
«چرا؟»
«براى اینکه او کشته شد و من زنده مانده ام، میبایست جان خود را در زمان حیات او فدایش میکردم».
معاویه دید منظورش عملى نشد. از طرفى خیلى مایل بود اوصاف و حالات على را از کسانى که مدتها با او از نزدیک به سر برده اند و شب و روز با او بوده اند بشنود. از عدى خواهش کرد، اوصاف على را همچنانکه از نزدیک دیده است برایش بیان کند. عدى گفت: «معذورم بدار».
حتما باید برایم تعریف کنى.
«به خدا قسم، على بسیار دوراندیش و نیرومند بود. به عدالت سخن میگفت و با قاطعیت فیصله میداد. علم و حکمت از اطرافش میجوشید. از زرق و برق دنیا متنفر بود و با شب و تنهایى شب ماءنوس بود. زیاد اشک میریخت و بسیار فکر میکرد. در خلوتها از نفس خود حساب میکشید و بر گذشته دست ندامت میسود. لباس کوتاه و زندگى فقیرانه را میپسندید. در میان ما که بود مانند یکى از ما بود. اگر چیزى از او میخواستیم میپذیرفت و اگر به حضورش میرفتیم ما را نزدیک خود میبرد و از ما فاصله نمى گرفت. با این همه آنقدر با هیبت بود که در حضورش جراءت تکلم نداشتیم و آنقدر عظمت داشت که نمى توانستیم به او خیره شویم. وقتى که لبخند میزد دندانهایش مانند یک رشته مروارید آشکار میشد. اهل دیانت و تقوا را احترام میکرد و نسبت به بینوایان مهر میورزید. نه نیرومند از او بیم ستم داشت و نه ناتوان از عدالتش نومید بود. به خدا سوگند! یک شب به چشم خود دیدم در محراب عبادت ایستاده بود در وقتى که تاریکى شب همه جا را فرا گرفته بود اشکهایش بر چهره و ریشش میغلطید، مانند مار گزیده به خود میپیچید و مانند مصیبت دیده میگریست.
مثل این است که الان آوازش را میشنوم، او خطابه دنیا میگفت: اى دنیا متعرض من شده اى و به من رو آورده اى برو دیگرى را بفریب (یا هرگز فرصتى این چنین تو را نرسد) تو را سه طلاقه کرده ام و رجوعى در کار نیست، خوشى تو ناچیز و اهمیتت اندک است. آه!آه! از توشه اندک و سفر دور و مونس کم».
سخن عدى که به اینجا رسید، اشک معاویه بى اختیار فروریخت. با آستین خویش اشکهاى خود را خشک کرد و گفت: خدا رحمت کند ابوالحسن را! همین طور بود که گفتى. اکنون بگو ببینم حالت تو در فراق او چگونه است
«شبیه حالت مادرى که عزیزش را در دامنش سر بریده باشند».
آیا هیچ فراموشش میکنى
«آیا روزگار میگذارد فراموشش کنم؟»
پسرانت چه شدند؟/ کتاب داستان راستان/ شهید مرتضی مطهری
مردي از جنس نور
وقتی اسلام غریب می شود
سلیم و فرزان همدیگر را در آغوش میگیرند و زار میگریند.
فرزان: جسارت مرا ببخشید. جز از این طریق، موفق به پای بوس شما نمیشدم. سالهاست چشم به راه کسی هستیم که دستپروردهی اسلام علی باشد. (همچنان میگرید) چه خون دلها که خوردیم، چه قتل و غارتها که دیدیم. چه کشت و کشتارها که شنیدیم، چه خواری و زبونیها که کشیدیم. همه به نام خدا، همه به نام پیامبر، همه به نام اسلام و ما به پاسداشت این نامهای بشکوه، دم برنیاوردیم.
سلیم: وقتی اسلام در موطن خویش غریب میشود، اینجا با هزار فرسنگ فاصله، غریب نباشد.
فرزان: کاش همه این ستمها و تاراجها را به نام دیگری میکردند، نه خدا و اسلام و پیامبر. ما هر چه میکشیم از حاکمان مسلمان نماست. جاهلیت عرب، که لباس اسلام بر تن کرده است… بگذریم اگر به این زخم نشتر بخورد، خون، تمام این بیابان را برمیدارد.
سلیم: (ناگهان به خود میآید) من باید بروم. دمی دیگر آنان مثل مور و ملخ به اینجا میریزند.
فرزان: شما لااقل تا سه روز میهمان من هستید. آنقدر پرسش دارم از شما که گمان نمیکنم سه روز هم کفاف دهد.
سلیم: آنان رد مرا…
از کتاب مردی از جنس نور / سید مهدی شجاعی- نشر نیستان- چاپ اول- ١٣٨٩
وضو گرفتن برای...
(شهید علی صیّاد شیرازی)
نماز شبش را که میخواند، تا صبح بیدار میماند، ما را هم برای نماز بیدار میکرد. بعد از نماز با بچهها بازی میکردیم و نهایتاُ میرفت سراغ کار. هر روز صبح نیم ساعت تا سه ربع ساعت وقت میگذاشتند تا بچهها دربارۀ هرچه که دوست دارند، حرف بزنند. روزهای جمعه هم میآمد و میگفت که امروز میخواهم یک کار خیر انجام بدهم. بعد وضو میگرفت میرفت داخل آشپزخانه، در را میبست و شروع میکرد به شستن.
سررسید به سوی ظهور ١٣٨٧