مردي از جنس نور
وقتی اسلام غریب می شود
سلیم و فرزان همدیگر را در آغوش میگیرند و زار میگریند.
فرزان: جسارت مرا ببخشید. جز از این طریق، موفق به پای بوس شما نمیشدم. سالهاست چشم به راه کسی هستیم که دستپروردهی اسلام علی باشد. (همچنان میگرید) چه خون دلها که خوردیم، چه قتل و غارتها که دیدیم. چه کشت و کشتارها که شنیدیم، چه خواری و زبونیها که کشیدیم. همه به نام خدا، همه به نام پیامبر، همه به نام اسلام و ما به پاسداشت این نامهای بشکوه، دم برنیاوردیم.
سلیم: وقتی اسلام در موطن خویش غریب میشود، اینجا با هزار فرسنگ فاصله، غریب نباشد.
فرزان: کاش همه این ستمها و تاراجها را به نام دیگری میکردند، نه خدا و اسلام و پیامبر. ما هر چه میکشیم از حاکمان مسلمان نماست. جاهلیت عرب، که لباس اسلام بر تن کرده است… بگذریم اگر به این زخم نشتر بخورد، خون، تمام این بیابان را برمیدارد.
سلیم: (ناگهان به خود میآید) من باید بروم. دمی دیگر آنان مثل مور و ملخ به اینجا میریزند.
فرزان: شما لااقل تا سه روز میهمان من هستید. آنقدر پرسش دارم از شما که گمان نمیکنم سه روز هم کفاف دهد.
سلیم: آنان رد مرا…
از کتاب مردی از جنس نور / سید مهدی شجاعی- نشر نیستان- چاپ اول- ١٣٨٩