درجات بهشت
بهشت هشت درجه دارد. درجه پایین آن مال کسانی است که عبادت خدا را کرده اند و نه دوست علی (ع) بودند و نه دشمن علی (ع). بعد مال دوستان علی (ع) و انبیا (ص) واولیا. درجه پنجم و ششم مال شیعیان است. آن ها خیلی درجه دارند. کسی که معاند علی (ع) باشد در جهنم است.
ما پشت سر علی (ع) و فرزندانش می رویم. فرمودند: شیعیان ما پشت سر ما به بهشت می روند و از شما کسی نیست مگر این که وارد جهنم شود. از امام پرسیدند شما هم وارد می شوید؟ فرمود: بله، ما هم از جهنم عبور می کنیم، آن وقت جهنم خاموش می شود. بستگان ما هم پشت سر ما می آیند.
سلمان داشت پشت سر حضرت علی (ع) می آمد. حضرت به سلمان فرمود: چرا جای پا نداری؟ گفت: من پایم را چای پای شما می گذارم. حضرت می خواست سلمان تقویت شود و حرف بزند.
پشت سر ائمه (ع) خنک است.
شهید محبت
جان دادن همیشه یک جور نیست. با شمشیر می توان سر کسی را بزنی و او را بکشی. با احسان هم می توان. با عطا و احسان می توانی شهیدش بکنی.
اگر دوست اهل بیت (ع) هستی شهادت را تحویل بگیر که خیلی قشنگ تر از مردن است. آدم یک مرتبه، دو مرتبه یا صد مرتبه می میرد. بعد که دید خیلی خوب است، می گوید: بزن! از من مردن و شهید شدن، از تو هم میراندن و شهید کردن. بزن که وقت آن رسیده است! این را به خالق خودش می گوید: اول مرا بزن! مگر ندیدی روز عاشورا می گفتند: آقا اذن بده به میدان برویم.
دو پسر حضرت زینب (س) آمدند و مقابل حضرت اباعبدالله (ع) ایستادند. حضرت فرمود: آقازاده ها شما برای چه آمددید؟ گفتند: مادرمان گفته است بروید. حضرت زینب دو پسر داشت که به کربلا آورده بود. پدرشان عبدالله جعفر بود. به زینب گفته بود: داری می روی بچه هایت را هم با خودت ببر! بگذار همراهت باشند تا قربانی برادرت شوند.
بچه ها را راهی کرد و حضرت زینب (س) هر دو را قربانی برادر کرد. حضرت مسلم هم همین طور. بچه ها را می دادند. شاهزاده علی اکبر و آقازاده ها هم همه می گفتند: من به میدان بروم.غیر بنی هاشم همه می گفتند : اول ما برویم. از هم سبقت می گرفتند چون شهادت در راه خدا خیلی قشنگ است.
شهید محبت سرو صدایی ندارد. انسان را خیلی مخفی شهید می کند.
گنج های نهفته
از روزی که به این عالم آمدی خودت را مهمان ائمه (ع) بدان. اگر هم اذیت شدی به حساب آن ها بگذار، عیب ندارد. خودت را مال آن ها بدان. آن ها افراد دور و بر خودشنان را خیلی دوست دارند. پیغمبر خدا (ص) کم گریه می افتاد. یک پیرمردی در منزل حضرت خدمتکار بود. آن پیرمرد پیامبر (ص) را خیلی اذیت می کرد؛ بدخلقی می کرد. اصحاب پیامبر (ص) از او بدشان می آمد. بارها به حضرت عرض می کردند: یا رسول الله او را بیرون کنید. پیر شده است، اسباب زحمت شماست. حضرت سری تکان می داد و می گذشت.
این بود تا وقتی که آن پیرمرد مرحوم شد. اصحاب خیلی خوشحال شدند. چون هروقت به آن جا می رفتند چیزی به آن ها میگفت و از او اذیت می دیدند. با این وجود حضرت در مرگ او گریه می کرد. گفتند: یا رسول الله همه ما راحت شدیم شما برایش گریه می کنید؟! فرمود: او برای اخلاق من خیلی نافع بود. اخلاقی که خدا به من داده بود سزاوار این مرد بود.
ان شاالله اگر با کسی دم خور هستی اگر تند است هر چه می توانی تحمل کن که خدا چیز بزرگی را برایتان فرستاده است. بعضی وقت ها خداوند چیزهای خوب و قیمتی را داخل جل می پیچد و به انسان می دهد. اگر کسی تند است، خوش اخلاق نیست، درست با آدم حرف نمی زند، معنایش این است که خدا چیز قیمتی را داخل جل کهنه پیچیده است. برای این که اجنبی آن را نگیرد. مال خود شماست و باید به دست شما برسد. جل کهنه را کسی باز نمی کند ببیند چه چیز داخل آن است، ولی شما باز کنید. حقیقت و انساست درون آن است. همان جایی که ناگوار است.
عزت تنهایی
چشمه ای در قلب ما انسان هاست که وقتی مضطر می شویم غربت می گیرد. انسان یک وقت نگاه می کند می بیند کسی اطراف او نیست تا او را دوست بدارد. این نزد خدا خیلی عزیز است، خیلی قیمت دارد. البته انسان غیر از خدا هیچ کسی را ندارد، ولی چه شد که این قیمتی شد؟! این مربوط به رویت و مشاهده انسان است. یعنی غربت خودش را می بیند وگرنه در روی زمین کسی نیست که غریب نباشد.
اصلاً اگر انسان خوب حساب کند می بیند که همه به صورت فرد خلق شده اند. این هم که می گویند انسان جفت آفریده شده است، یعنی با دیگری وقتی بهم بچسبند کمی تسلیت می یابند. “و خلقناکم ازواجا” (1). یا این که اشاره به ظاهر و باطن دارد و یا اشاره به روح و جسم وگرنه قیامت همه تک وارد می شویم؛ “و کلهم أتیه یوم القیامه فردا” (2). همگی روز رستاخیز تک و تنها نزد او حاضر می شوند. ظاهر و باطن یکی می شود، نفس و دل و جان یکی می شود.
غربت به قربت نزدیک است. یعنی غریب نزد خداست. غریب عملش با اوست. “طوبی لِلغُربا” (3).
1. “شما را به صورت زوج ها آفریدیم” سوره نبأ، آیه ۸.
2. سوره مریم، آیه ۹۵.
3. اما باقر (ع)، بحارالانوار، ج 2، ص 204
بحث حضرت زهرا سلام الله علیها با ابو عمر ...
حضرت زهرا سلام الله علیها در قبرستان احد راه می رفتند و گریه می کردند و فاتحه می خواندند(خوش بحال ان میتی که حضرت زهرا براش فاتحه بخونه)
شخصی بنام ابو عمر محمود ابن لبید میگه تا دیدم حضرت در قبرستان هستند ایستادم تا از ایشون سئوالاتی کنم صبر کردم فاتحه بی بی که تمام شد رفتم نزدیک و سلام دادم خدمت مادر سادات
عرض کرد یا بنت رسول الله سئوالی دارم از خدمتتون
مادر سادات فرمودند بپرس
سئوال کرد: خانم رک جواب بدید آیا پدر بزرگوارتون پیغمبر اسلام برای بعد از خودشون کسی را به صراحت برای بعد از خود معین کردند به صراحت نه به کنایه؟
حضرت زهرا سلام الله علیها فرمودند: تعجب می کنم از تو مگر تو در حجه الوداع نبودی؟
ان شخص گفت :چرا بودم
خانم فرمودند:روشنتر از اینکه پدر من جلوی 90000 هزار نفر دست علی علیه السلام را بگیرد و بگوید بعد از من خلیفه و جانشین اوست؟
آن مرد دوباره سئوال کرد خب بی بی جان اگر اینگونه است پس چرا خود علی علیه السلام رفتند و نشستند و برای حقشون قیام نکردند؟(فما باله قعد عن حقه؟)
حضرت فرمودند: ای عمر مثل الامام مثل الکعبه اذ توتی ولا تاتی
مثل امام مثل کعبه است تو باید بروی نه که او به سوی تو بیاید
کعبه که به دیدار مردم نمی آید مردم باید برای حج به طواف کعبه بروند
رابطه امام و مردم و دعوت امام با مردم رابطه زوری و اجباری نیست خود مردم باید برونمد دنبال امام تا رشد بیابند
مثل گیاهی که در حال رشد است اگر سر گیاه را بگیری و برای رشد به زور از زمین بیرون بکشی که رشد نمی کند بلکه می خشکد و ضعیف میشود !!خود نهال باید به دنبال رشد برود و وظیفه امام تهیه زمینه هاست و اماده کردن رشد ( اما شاکرا اما کفورا)
بخون و عبادت کن...
روايت جالبي از اميرالمومنين علي عليه السلام
جمعیت زیادی دور حضرت علی(علیه السلام) حلقه زده بودند. مردی وارد مسجد شد و در فرصتی مناسب پرسید:
- یا علی! سؤالی دارم. علم بهتر است یا ثروت؟
علی(علیه السلام) در پاسخ گفت: علم بهتر است؛ زیرا علم میراث انبیاست و مال و ثروت میراث قارون و فرعون و هامان و شداد.
مرد که پاسخ سؤال خود را گرفته بود، سکوت کرد. در همین هنگام مرد دیگری وارد مسجد شد و همانطور که ایستاده بود بلافاصله پرسید:
- اباالحسن! سؤالی دارم، میتوانم بپرسم؟ امام در پاسخ آن مرد گفت: بپرس! مرد که آخر جمعیت ایستاده بود پرسید: علم بهتر است یا ثروت؟
علی فرمود: علم بهتر است؛ زیرا علم تو را حفظ میکند، ولی مال و ثروت را تو مجبوری حفظ کنی.
نفر دوم که از پاسخ سؤالش قانع شده بود، همانجا که ایستاده بود نشست.
در همین حال سومین نفر وارد شد، او نیز همان سؤال را تکرار کرد، و امام در پاسخش فرمود: علم بهتر است؛ زیرا برای شخص عالم دوستان بسیاری است، ولی برای ثروتمند دشمنان بسیار!
هنوز سخن امام به پایان نرسیده بود که چهارمین نفر وارد مسجد شد. او در حالی که کنار دوستانش مینشست، عصای خود را جلو گذاشت و پرسید:
- یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟
حضرت علی در پاسخ به آن مرد فرمودند: علم بهتر است؛ زیرا اگر از مال انفاق کنی کم میشود؛ ولی اگر از علم انفاق کنی و آن را به دیگران بیاموزی بر آن افزوده میشود.
نوبت پنجمین نفر بود. او که مدتی قبل وارد مسجد شده بود و کنار ستون مسجد منتظر ایستاده بود، با تمام شدن سخن امام همان سؤال را تکرار کرد. حضرت علی در پاسخ به او فرمودند: علم بهتر است؛ زیرا مردم شخص پولدار و ثروتمند را بخیل میدانند، ولی از عالم و دانشمند به بزرگی و عظمت یاد میکنند.
با ورود ششمین نفر سرها به عقب برگشت، مردم با تعجب او را نگاه کردند. یکی از میان جمعیت گفت: حتماً این هم میخواهد بداند که علم بهتر است یا ثروت! کسانی که صدایش را شنیده بودند، پوزخندی زدند. مرد، آخر جمعیت کنار دوستانش نشست و با صدای بلندی شروع به سخن کرد:
یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟
امام نگاهی به جمعیت کرد و گفت: علم بهتر است؛ زیرا ممکن است مال را دزد ببرد، اما ترس و وحشتی از دستبرد به علم وجود ندارد. مرد ساکت شد.
همهمهای در میان مردم افتاد؛ چه خبر است امروز! چرا همه یک سؤال را میپرسند؟ نگاه متعجب مردم گاهی به حضرت علی و گاهی به تازهواردها دوخته میشد.
در همین هنگام هفتمین نفر که کمی پیش از تمام شدن سخنان حضرت علی وارد مسجد شده بود و در میان جمعیت نشسته بود، پرسید:
- یا اباالحسن! علم بهتر است یا ثروت؟
امام فرمودند: علم بهتر است؛ زیرا مال به مرور زمان کهنه میشود، اما علم هرچه زمان بر آن بگذرد، پوسیده نخواهد شد.
در همین هنگام هشتمین نفر وارد شد و سؤال دوستانش را پرسید که امام در پاسخش فرمود: علم بهتر است؛ برای اینکه مال و ثروت فقط هنگام مرگ با صاحبش میماند، ولی علم، هم در این دنیا و هم پس از مرگ همراه انسان است.
سکوت، مجلس را فراگرفته بود، کسی چیزی نمیگفت. همه از پاسخهای امام شگفتزده شده بودند که… نهمین نفر هم وارد مسجد شد و در میان بهت و حیرت مردم پرسید:
یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟
امام در حالی که تبسمی بر لب داشت، فرمود: علم بهتر است؛ زیرا مال و ثروت انسان را سنگدل میکند، اما علم موجب نورانی شدن قلب انسان میشود.
نگاههای متعجب و سرگردان مردم به در دوخته شده بود، انگار که انتظار دهمین نفر را میکشیدند. در همین حال مردی که دست کودکی در دستش بود، وارد مسجد شد. او در آخر مجلس نشست و مشتی خرما در دامن کودک ریخت و به روبهرو چشم دوخت. مردم که فکر نمیکردند دیگر کسی چیزی بپرسد، سرهایشان را برگرداندند، که در این هنگام مرد پرسید:
- یا اباالحسن! علم بهتر است یا ثروت؟
نگاههای متعجب مردم به عقب برگشت. با شنیدن صدای علی مردم به خود آمدند:
علم بهتر است؛ زیرا ثروتمندان تکبر دارند، تا آنجا که گاه ادعای خدایی میکنند، اما صاحبان علم همواره فروتن و متواضعاند. فریاد هیاهو و شادی و تحسین مردم مجلس را پر کرده بود.
سؤال کنندگان، آرام و بیصدا از میان جمعیت برخاستند. هنگامیکه آنان مسجد را ترک میکردند، صدای امام را شنیدند که میگفت: اگر تمام مردم دنیا همین یک سؤال را از من میپرسیدند، به هر کدام پاسخ متفاوتی میدادم.
* البته نقل است که گروهی با قصد و نیت این افراد را اجیر کرده بوداند و به نزد حضرت مولا می فرستادند تا او را به زعم خود در نزد مردم خوار کنند.
کشکول بحرانی، ج1، ص27. به نقل از امام علیبنابیطالب، ص142
او در دل است و هیچ دلی نیست بیملال...
محتشم کاشانی پسری داشت که از دنیا رفت، چند بیت شعر در رثای وی گفت. شبی حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم را در خواب دید که به او فرمودند:«تو برای فرزند خود مرثیه میگویی، ولی برای فرزند من مرثیه نمیگویی !».
محتشم میگوید: بیدار شدم، ولی چون در این رشته کار نکرده بودم، ندانستم چگونه مرثیهی آن حضرت را شروع نمایم.
شب دیگر، باز آن حضرت در عالم رؤیا فرمودند: «چرا در مصیبت فرزندم مرثیه نگفتی؟ عرض کردم: چون تاکنون در این وادی قدم نزدهام. آن حضرت فرمودند: بگو: «باز این چه شورش است که در خلق عالم است».
بیدار شدم و همان مصرع را مطلع قرار دادم و آنچه را مقرر شده بود، سرودم. تا به این مصرع رسدم: «هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال»، در این جا فرو ماندم که چگونه این مصراع را به آخر برسانم، که به مقام خداوند جسارتی نکرده باشم؟!
شب حضرت بقیة الله الاعظم ارواحنا فداه را در خواب دیدم و فرمودند: «چرا مرثیهی خود را به اتمام نمیرسانی؟ عرض کردم: در این مصرع فروماندهام.
فرمودند بگو: «او در دل است و هیچ دلی نیست بیملال»
بیدار شدم و این مصرع را ضمیمه نمودم و بیت را به پایان رساندم.
ايثار شب عيد...
مرحوم شيخ عبدالكريم حامد نقل مي كرد كه :
من شاگرد خياطي جنا شيخ رجبعلي خياط بودم و روز ييك تومان دستمزدم بود شب عيد نوروز جناب شيخ پانزده تومان داشت مقداري از آن را به من داد برنج تهيه كنم و براي چند آدرس ببرم بالاخره پنچ تومان از آن مبلغ ماند آن را هم به من داد .
پيش خود گفتم :
شب عيد دست خالي به منزل مي رود ؟ در همان وقت سر زانوي فرزندش پاره است . لذا پول را داخل كشو گذاشتم و فرار كردم .هر چه جناب شيخ صدا كرد برنگشتم . پس از رسيدن به خانه متوجه شدم كه مرا صدا مي كند و با اوقات تلخي فرمود :
« چرا پول را برنداشتي ؟ »
و با اصرار پول را به من داد !
كيمياي محبت / محمد محمدي ري شهري