او در دل است و هیچ دلی نیست بیملال...
محتشم کاشانی پسری داشت که از دنیا رفت، چند بیت شعر در رثای وی گفت. شبی حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم را در خواب دید که به او فرمودند:«تو برای فرزند خود مرثیه میگویی، ولی برای فرزند من مرثیه نمیگویی !».
محتشم میگوید: بیدار شدم، ولی چون در این رشته کار نکرده بودم، ندانستم چگونه مرثیهی آن حضرت را شروع نمایم.
شب دیگر، باز آن حضرت در عالم رؤیا فرمودند: «چرا در مصیبت فرزندم مرثیه نگفتی؟ عرض کردم: چون تاکنون در این وادی قدم نزدهام. آن حضرت فرمودند: بگو: «باز این چه شورش است که در خلق عالم است».
بیدار شدم و همان مصرع را مطلع قرار دادم و آنچه را مقرر شده بود، سرودم. تا به این مصرع رسدم: «هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال»، در این جا فرو ماندم که چگونه این مصراع را به آخر برسانم، که به مقام خداوند جسارتی نکرده باشم؟!
شب حضرت بقیة الله الاعظم ارواحنا فداه را در خواب دیدم و فرمودند: «چرا مرثیهی خود را به اتمام نمیرسانی؟ عرض کردم: در این مصرع فروماندهام.
فرمودند بگو: «او در دل است و هیچ دلی نیست بیملال»
بیدار شدم و این مصرع را ضمیمه نمودم و بیت را به پایان رساندم.