زيارت سيد الشهدا از نگاه اباصالح (عج)
eight: normal;” dir="rtl">
مولایم! چگونه می توانی تاب بیاوری این همه سال را و در آرزوی آن باشی تا به خونخواهی حسین (ع) بپاخیزی اما لحظه موعود فرا نرسیده باشد .
موعودم! آن زمان که به زیارت سالار شهیدان می روی، قلبت با کدام ضرب آهنگ صدا می کند حسین مظلوم را؟ نگاهت با نگاه کدام طفلان تشنه خیام حسین گره می خورد؟
می شنوی صدای رقیه را؟ عمویش عباس را می خواند .
حسین چگونه به رقیه بی قرار بگوید ماه بنی هاشم، ساقی خیمه های نور دیگر نمی آید .
مهدی جان! تو می توانی به آنها آب برسانی؟
دستان پر از آب فراتت را به سوی رقیه دراز کن تا این همه بی تابی نکند . هر چند تو هم می دانی که بی تابی او، فراق آن ماه مهربانی ها، عباس است نه تشنه کامی .
یا اباصالح! چه صدای محزونی داری وقتی می خوانی: «سلام بر غریب غریبان سلام بر شهید شهیدان; سلام بر سکونت یافته در کربلا، سلام بر آن گریبان های چاک شده; سلام بر آن لب های خشکیده; سلام بر آن جسدهای برهنه مانده; سلام بر آن پیکرهای تغییر رنگ یافته; سلام بر آن اعضای قطعه قطعه شده!» .
تا به حال زیارت کرده ای سیدالشهداء را با نگاه اباصالح، با زبان حال و احساس او؟ دوست داری تجربه کنی ذره ای از احساس مهدی موعود را وقتی به زیارت امام حسین (ع) می رود؟
پس بخوان زیارتنامه «ناحیه مقدسه » را با یاد حضرت حجت و بالا برو از پله های احساسی که می رساند تو را به منزلگاه غریب غریبان حسین (ع) .
کتاب زیارت ناحیه مقدسه مشتمل بر زیارتی است که از سوی یکی از نواب خاصه حضرت نقل شده است . این کتاب 40 صفحه درشت خط است که آقای حمیدرضا جندقی آن را خطاطی کرده و مؤسسه تحقیقاتی انتشاراتی هلال آن را به چاپ رسانده است .
جلد لیمویی با تذهیب زیبایی که رنگ های آبی و سبز مکمل آن شده اند و حاشیه درون کتاب، لطافت خاصی به این زیارتنامه بخشیده . هر چند که متن زیارت خود زیبنده ترین است .
تو، دوست خوبم می توانی به عنوان هدیه به مادر، پدر، مادر بزرگ و پدر بزرگ از این کتاب استفاده کنی، چون درشت خط بودن آن مناسب حال آنان است .
اگر برایت توفیق حاصل شد و توانستی کتاب را تهیه کنی و دعا را بخوانی، امام زمان را فراموش نکن . حتما برای تعجیل در ظهورش دعا کن . اگر یادت بود، دوستان خودت در مجله موعود جوان را هم دعاگو باش .
با هم بخشی دیگر از زیارتنامه را می خوانیم:
و راه نجات بر تو بستند . نمانده بود تو را یار و یاوری و تو همه چیز را به حساب خدا نهاده، صبر می کردی و از زنان و فرزندان حرمت دفاع می کردی [تا اینکه] اینگونه تو را از اسب سرنگون ساختند و با بدنی سرتاسر جراحت بر خاک افتادی . اسب ها تو را لگدکوب می کردند و تجاوز پیشگان کافر، [پیکر] تو را با شمشیرها ضربه می زدند . عرق مرگ بر پیشانی مبارکت نشست … و تو هنوز گوشه چشمی به سوی حرمت داشتی .
… بار خدایا! مرا از خطا و لغزش ها مصون دار و در رفتار و گفتار به من استقامت بخش . مهلت زندگانیم را وسعت بده . از دردها و بیماری ها عافیتم ده و به حق اولیائم و به فضل و احسانت مرا به بهترین آرزوهایم برسان .
بار خدایا! بر محمد و آل محمد درود فرست و توبه مرا بپذیر . بر اشک هایم رحمت آور ونسل مرا از صالحان قرار بده .
تاكيد قرآن بر استقلال اقتصادي
چرا قرآن بر استقلال اقتصادي مسلمانان تاكيد دارد ؟
با توجه به نامگذاری سال ۱۳۹۱ از سوی مقام معظم رهبری به عنوان «سال تولید ملی، حمایت از کار و سرمایهٔ ایرانی» نگاهی خواهیم داشت به ۷ آیه از قرآن کریم که پیامهایی مرتبط با نامگذاری این سال دارند؛ و سعی میکنیم با استفاده از بیانات مقام معظم رهبری به شرح این آیات بپردازیم.
* آیهٔ اول، آل عمران/ ۱۳۹: «ولاتهنوا و لاتحزنوا و أنتم الأعلون إن کنتم مؤمنین»
ترجمه: و [شما مسلمانان] سست نشوید! و غمگین نگردید! و شما برترید اگر ایمان داشته باشید!
نکته:
طبق صریح آیهٔ یاد شده، مؤمنین نسبت به دیگران برتری خواهند داشت. از طرف دیگر میدانیم که یکی از لوازم برتری، بینیازی اقتصادی از دولتهای استکباری و خودکفایی مسلمانان است؛ زیرا بدیهی است که نیاز و احتیاج به دیگران همیشه ملازم با ذلت و اسارت است. از این رو ملتی که بخواهد عزیز و سربلند زندگی کند باید ابتدا خود را از بند اسارت کفار آزاد سازد. چنین ملتی است که سزاوار صفت ایمان است و ملتی که با ذلت و خواری دست نیاز به سوی بیگانه دراز میکند، طبق صریح این آیه، ملت مؤمنی نیست.
مقام معظم رهبری: «آمریکا هرچه تلاش کند، نخواهد توانست این ملت را از رسیدن به قلهاى که امام عزیزش همه را به آن سمت هدایت مىکرد، باز بدارد. اگر تمام گردن کلفتها و قلدرهاى دنیا هم دست در دست یکدیگر دهند، نمىتوانند ما را از حرکت به سمت جامعهى اسلامى مرفه و عادل و آباد باز بدارند. ما بحمداللَّه ارادهى پیمودن این راه و انجام این کار را با لطف الهى و کمک مردم داریم و چیزى هم کم نداریم.
فقط مواظب باشید وحدت و شور و احساس تکلیف را در خود حفظ کنید. قرآن به مسلمانها خطاب مىکند و مىگوید: «اگر مؤمن باشید [إن کنتم مؤمنین]، نه از کسى بترسید و نه سست شوید [ولاتهنوا و لاتحزنوا]. مظهر ایمان، همین شور و نشاط و تلاش و وحدت و حضور در صحنه است؛ دشمن هم از همین مىترسد. تا وقتى حضور قوى و پُرشور شما مردم استمرار دارد، ان شاء اللَّه لطف خدا هم با ما خواهد بود.»
* آیهٔ دوم، نساء/ ۱۴۱: «و لن یجعل الله للکافرین علی المؤمنین سبیلاً»
ترجمه: و خداوند هرگز کافران را بر مؤمنان تسلّطی نداده است.
نکته:
در اقتصادی که مدنظر قرآن است، سعی بر این است که با استفاده از سلاح پویایی اقتصاد، حاکمیت سیاسی دولت اسلامی در روابط با بیگانگان حفظ شود، زیرا در روابط خارجی بین دولتها، مناسبات اقتصادی و سیاسی بسیار به هم پیوسته و درهم تنیدهاند، هم اکنون وابستگی سیاسیای که در بسیاری از کشورهای به ظاهر مسلمان مشاهده میشود، نتیجهٔ مستقیم وابستگی اقتصادی آنها به ابرقدرتها است. از این رو برای حفظ اعتبار و حیثیت اسلامی، دولتهای اسلامی موظف هستند از هرگونه عملی که راه نفوذ کفار را برای تسلط بر مسلمین میگشاید، خودداری کنند و پیشاپیش راههای نفوذی آنان را با تدبیر و سیاست ببندند و از آنجا که بزرگترین راه نفوذ آنان، تأمین نیازمندیهای اقتصادی است، از این رو اِعمال سیاست اقتصادی خودکفا و همیاری عموم اقشار در قطع وابستگی و بستن راههای نفوذی آنان، از مهمترین مسؤولیتهای ملت اسلامی است.
مقام معظم رهبری: «یک نکته این است که ما هر چه که عرض میکنیم، با این پیشفرضها بایستى ملاحظه بشود. ما چند پیش فرض داریم. یکى این است که پیشرفت علمى، ضرورت حیاتى کشور در علوم مختلف است؛ البته رتبهبندى علوم را بعد عرض میکنیم که یکى از کارهاى مهم است. پیش فرض دوم این است که این پیشرفت علمى، اگرچه که با فراگیرى علم از کشورها و مراکز پیشرفتهترِ علمى حاصل خواهد شد – بخشى از آن بلاشک این است – اما فراگیرى علم یک مسأله است، تولید علم یک مسألهى دیگر است. نباید ما در مسألهى علم، واگن خودمان را به لوکوموتیو غرب ببندیم. البته اگر این وابستگى ایجاد بشود، یک پیشرفتهایى پیدا خواهد شد؛ در این شکى نیست؛ لیکن دنباله روى، نداشتن ابتکار، زیرِ دست بودنِ معنوى، لازمهى قطعىِ این چنین پیشروى است؛ و اینجایز نیست.»
* آیهٔ سوم تا پنجم، نساء/۱۴۴، مائده/۵۱ و مائده/۵۷: «یا أیها الذین آمنوا لاتتخذوا الکافرین أولیاء من دون المؤمنین، أتریدون أن تجعلوا لله علیکم سلطاناً مبیناً»
ترجمه:ای کسانی که ایمان آوردهاید! کافران را در مقابل مؤمنان برای خود دوست مگیرید. مگر میخواهید برای خدا علیه خودتان دلیلی آشکار قرار داده باشید؟!
«یا أیها الذین آمنوا لاتتخذوا الیهود و النصاری أولیاء، بعضهم أولیاء بعض و من یتولهم منکم فإنه منهم، إن الله لایهدی القوم الظالمین»
ترجمه:ای مؤمنان! یهود و نصاری را به دوستی مگیرید. بعضی از آنها دوستان بعضی دیگرند. هر که از شما با ایشان دوستی کند خود از ایشان است. همانا خداوند مردم ستمگر را هدایت نمیکند.
«یا أیها الذین آمنوا لاتتخذوا الذین اتخذوا دینکم هزواً و لعباً من الذین اوتوا الکتاب من قبلکم و الکفار أولیاء، واتقوا الله إن کنتم مؤمنین»
ترجمه:ای کسانی که ایمان آوردهاید! با آن گروه از کفار و اهل کتاب که دین شما را به سخریه گرفته، بازیچهاش پندارند دوستی نکنید و از خدا بپرهیزید اگر مردمی با ایمانید.
نکته:
در این آیات میخوانیم: «مسلمانان از قبول ولایت کفار سخت برحذر داشته شدهاند و از آنجا که یکی از ریشههای خطرناکی که عامل پذیرش ولایت کفار و قبول این اسارت میشود، چیزی جز نیازهای اقتصادی نیست، این آیات هرکدام با بیان ویژهای تأکید بر ضرورت عدم تحمل ولایت کفار و یهود و نصاری دارد و طبعاً بهترین علاج آن خودکفایی مسلمین برای رهایی از یوغ کفار است؛ چرا که نیازمندی، سرانجام آنان را در شبکهٔ صید کفار میاندازد و به سیادت و عزت و عظمت آنان لطمه وارد میسازد.»
مقام معظم رهبری: «موفقیت هر ملتى در پیشرفتهاى خود، نسبت معکوس با نفوذ بیگانگان و دشمنان در آن کشور دارد. اینها نسبتشان متعاکس است؛ یعنى هرگاه بیگانه و یک قدرت خارجى- ولو آن قدرت خارجى علناً اظهار دشمنى نکرده باشد – نفوذش در بین مردم، قشرهاى مختلف و فضاى سیاسى بیشتر باشد، این ملت از آیندهاى همراه با عزت و همراه با افتخار و تأمین شده، فاصلهاش بیشتر است. نه اینکه با هر بیگانهاى باید ستیزه گرى کرد؛ نه، گاهى هم انسان به خاطر مصالح، با بیگانهاى دوستى مىکند؛ اما به همان بیگانه دوست هم نباید اجازه داد که در امور داخل این خانه، این خانواده، این کشور و اینجامعه بتواند نقش ایفا کند. از اولِ انقلاب که به کلى رشتههاى نفوذ آمریکا و دیگر قدرتمندان- فقط هم آمریکا نبود؛ منتها بدترینشان آمریکا بود- در این کشور گسسته شد، اینها دایم در فکر بودند که به نحوى در داخل کشور نفوذ کنند و به پیاده کردنِ فکر خودشان، حرف خودشان، کار خودشان و مقاصد و هدفهاى خودشان بپردازند. از همهٔ راهها هم براى این کار استفاده مىکنند.
ماجرای مسافرکشی شهید صیاد شیرازی
رضا ایرانمنش می گوید: در یکی از روزها از جلو خوابگاه سوار تاکسی شدم تا به میدان انقلاب بروم، اما مشاهده کردم که یک پاترول جلوتر از من ترمز کرد و سپس دنده عقب به سمت من آمد؛ در کمال تعجب مشاهده کردم که «شهید صیادشیرازی» است..
رضا ایرانمنش هنرپیشه و جانباز شیمیایی دوران دفاع مقدس نقل میکند که؛ در طول دوران بازیگری خاطرات زیادیدارم، اما اولین کارم، یعنی همان «سجاده آتش» در ذهنم باقی مانده است. که البته مربوط به تصویربرداری مجموعه است.
زمانی که این فیلم را کار میکردیم، من هر روز صبح زود از خوابگاه دانشجویان بیرون میآمدم و با تاکسی به طرف میدان انقلاب میرفتم و در آنجا به اتفاق سایر دستاندرکاران و عوامل، با یک ماشین به محل لوکیشن میرفتیم. در یکی از روزها از جلو خوابگاه سوار تاکسی شدم تا به میدان انقلاب بروم، اما مشاهده کردم که یک پاترول جلوتر از من ترمز کرد و سپس دنده عقب به سمت من آمد؛ در کمال تعجب مشاهده کردم که «شهید صیادشیرازی» است.
از آنجا که لباس بسیجی پوشیده بودم و با همان لباس باید در تصویربرداری حضورپیدا میکردم، شهید به من گفت: «بسیجی سوارشو، من شما را میرسانم». ابتدا باور نمیکردم که شهید صیاد است، اما پس از این که سوار شدم، مطمئن شدم که او خدا بیامرز شهید صیاد شیرازی است. آن روز گذشت و پس از آن هم چندین بار پیش آمد که شهید مرا جلوی خوابگاه دید و تا مسیری رساند. البته ایشان متوجه شده بودند که من بسیجی نبودم، بلکه تنها هنرپیشه بودم.
پس از آن هم چندین بار در شب های احیا در خدمت این بزرگوار بودم و میتوانم بگویم یکی از خاطرات زیبای من همان آشنایی با شهید صیادشیرازی بود که هیچگاه نمیتوانم آن را از یاد ببرم.
آن رشته سبز
زن دست بالا مي برد و آرام « دست پنج تن » را مي گيرد ، خنكاي « دست » در جانش مي نشيند و چهره سرخ و عرق كرده اش ، آرام تر مي شود . زن با دست ديگر، كودك را مدام تكان مي دهد و سعي مي كند گريه اش را آرام كند . اما كودك آرام نمي شود ، نگاهش خيره مانده است به فضاي تاريك ته سقاخانه.
روي كاشي هاي كهنه و دود گرفته ته سقاخانه ، تصوير مردي پيداست ، مشك بر دهان و سوار بر اسبي در حال تاخت.
زن ، رد نگاه نگران مرد اسب سوار را مي گيرد و به صورت تبدار كودكش خيره مي ماند.
زن ، رشته سبز رنگ دور مچ دست هاي كودكش را كه بي حال در دو طرف بدنش رعا شده است باز مي كند.
كودك هنوز ناآرام است انگار رد گره رشته دور دستش آزارش مي دهد .
زن ، گره رشته را به پنجره ي سقاخانه محكم مي كند و زير لب ، كاسه اي قند نظر مسجد كنار سقاخانه مي كند و بعد انگشت درون تشت آب جلوي سقاخانه فرو مي برد و آرام بر لب خشك كودك مي گذارد.
كودك خنكاي آب را حس مي كند و زبان كوچكش را بيرون مي آورد و انگشت خيس مادر را زبان مي زند و كمي آرام مي شو د و بغضش را فرو مي دهد . لب هاي مرد اسب سوار به خنده باز مي شوند.
آفتاب روي صورت كودك نشسته است مادر انگار كه تازه متوجه آفتاب داغ ظهر شده باشد با عجله گوشه چادرش را روي صورت كودكش مي كشد و صورتش را به سينه اش مي چسباند.
پيشاني تب دار كودك ، سينه مادر را مي سوزاند.
فضاي سقاخانه بوي دود مي دهد . باد آرام آرام ، يكي يكي شمع ها را خاموش مي كند .
تصوير ته سقاخانه بين دود و تاريكي به سختي پيداست .
قامت مردي روي تصوير ته سقاخانه سايه مي اندازد .تنها شمع نيم سوخته سقاخانه ، پر نورتر به نظر مي رسد. چشم هاي خيس مرد ، تصوير ته سقاخانه را به دقت نگاه مي كند ، چشم هاي درشتش برقي مي زند و آرام آرام دانه هاي درشت اشك ، گونه هاي گندم گونش را خيس مي كند.
مرد اسب سوار ، انگار كه چهره اي آشنا ديده باشد ، به نگاه خيس سايه رو به سقاخانه مي خندد.
دست هاي مرد گره مي خورد به رشته هاي رنگي بسته شده به پنجره سقاخانه و نگاه خيسش به چشم هاي به خون نشسته مرد اسب سوار خيره مي ماند و دلش مي لرزد . مشك مرد اسب سوار روي زمين مي افتد.
چهره نقاشي شده ي مرد اسب سوار ، لابه لاي قطره هاي آب و اشك هاي سايه رو به سقاخانه غرق مي شود.
تنها شمع سقاخانه لابه لاي اشك هاي داغ او سر خم مي كند و خاموش مي شود ، سقاخانه تاريك تاريك مي شود .
نور طلايي خورشيد از لاي پنجره فلزي سقاخانه روي شمع هاي آب شده سكوي سقاخانه افتاده است .
جلوي سقاخانه پر است از رشته پارچه هاي رنگي كه با هر بار وزيدن باد دور هم گره مي خورند.
كودكي دست مادرش را رها مي كند و تنگ ماهي سرخ رنگش را درون تشت آب جلوي سقاخانه سرازير مي كند .
ماهي حركتي مي كند و درون آب خنك تشت مي پرد.
مادر دست كودكش را مي كشد و به سمت مسجد كنار سقاخانه مي رود.
دست هاي زن از زير چادر ، كاسه اي قند بيرون مي آورد و به دست هاي خادم مسجد مي سپارد .سپيدي قند ها زير نور طلايي خورشيد مي درخشد.
كودك ، هنوز به هواي ماهي كوچكش ، دست مادر را مي كشد و مي خواهد دوباره به سمت سقاخانه برود.
نسيم آرامي مي وزد و رشته كهنه سبز رنگي ، از « دست پنج تن » سقاخانه باز مي شود .
آخرين رشته توي آب مي افتد.ماهي به هواي غذا بالا مي آيد و دور رشته شروع به چرخيدن مي كند .
لب هاي مرد كنار ديوار مسجد به خنده باز مي شود ، گونه هاي گندمگونش سرخ مي شود .
كوچه انگار بوي ياس مي گيرد.
كنار ديوار مسجد هيچ كس نيست….
به قدر تشنگي
اي عزيزي كه در دلها حاضر و از چشم ها پنهاني ، ما لاله هاي انتظار را در قلبهايمان هر روز آبياري مي كنيم .
بوي نسيم مي آيد و عطر دلاويزش مستمان مي كند . نسيمي كه عطر آن سراسر فضاي عشق را پر خواهد كرد و عاشقان الهي ديگر معشوقي را نمي پسندند.
او كين و نفرين را مي زدايد و عشق را در رگها جاري مي سازد .
چشم به راهيم تا غروب ستم ها ، حق كشي ، برادر كشي ها ، ظلم ها ، خرابي ها ، شرك ها ، نفاق ها ، زجر كشيدن ها و … را نظاره گر شويم .
مهدي جان ! در اين دل طوفان زده ، سفره اي به نام تو پهن كرده ام و روي آن را با گل هاي پريشان انتظارت زينت داده ام .
اي مسافر خانه ي دل ، كي به خانه اميد خواهي رسيد ؟
چشم هايم از غم نامدگان مي سوزد
و تمناي نگاه مي گويد :
كه بيا اي باران !
غنچه ها از تف هجران قدم هاي ترت مي سوزد
با حضور تو شب ها همه مهتابي است و با حضور تو ، همه ،طعم عشق و دوستي را مي چشند …
www. hawzah.net
مثل ابر، مثل باران، مثل خورشید
دخترم! دستیابی به این بال بزرگ که تو را تا به اوج آسمان، تا به نور و روشنایی و بالاخره عرش خدای رحمان که عین عشق و مهر رحمانیت است بر می کشد . تنها گذر از خود و سخا است . دیگر هیچ فرقی نمی کند که در زندگی چه نامی داشته باشی، چه پستی و مقامی …
چیزهای زیادی به دست خواهی آورد و قرار نیست همه چیز در همه کس جمع شود . از میان همه داشته هایی که حاصل می آوری آن چیزی تو را برمی کشد که می بخشی، چنانکه رشد و افزایش آن هم به همین بسته است .
دخترم! در این نوشته های ساده اما صمیمانه ام، برای تو که عزیزم هستی چند بار از چاله و چوله های سر راه سیر و سفر زندگی نوشتم . حیفم می آید حالا که از بال بزرگ پرواز گفتم از این فراز و نشیب ها چیزی ننویسم . هیچ وقت به کاروانی فکر کرده ای که مال التجاره ای گران قیمت مثل انواع سنگ های قیمتی و پارچه های الوان از میان جاده های پر پیچ و خم به امید رسیدن به شهری امن حرکت می کند .
تا پای داشته ای، مال التجاره قیمتی و جواهراتی در میانه باشد بیم رهزنان هم هست و از این گریزی نیست . از هر طرف که بخواهی نگاه کنی . تو و بر و بچه هایی مثل تو هم مثل همین کاروان هستند با بسیاری از کالاها و داشته ها . گویا بیم از راهزنان تا به وقت رسیدن به شهر امن و سلامت وجود دارد . شاید از همین روست که «احساس امنیت » به همان اندازه خامی و سادگیست که خفتن در میان صحرایی که مملو از مارهای گزنده و عقرب های جرار است و این طبیعی است .
شاید اگر امروز در کیف دستی ات نگاه کنی پول چندانی در آن نداشته باشی اما این، همه داشته های تو نیست . تعجب نکن .
تو انسانی، و این اولین داشته و دارایی توست .
تو جوانی، ایرانی هستی، مسلمانی و در سینه خود قلبی صاف و پرشور داری با شناسنامه ای و هویت و پیشینه ای که با تو منتقل می شود به فرزندانت . اینها از دارایی حساب بانکی ات مهمتر است اما هر کدام دشمنانی دارد .
مگر جز اینست که مرگ در پی توست؟ و شیطان که نمی خواهد روح پاکت را سالم تقدیم خدا کنی؟ تو جوانی داری که تا چشم باز کنی به پیری می گراید . تو در وجودت ذخایر فراوان داری .
ایمانی و باوری که به بودن تو معنی می دهد و فرهنگی خاص برایش می سازد با قلبی که با شور و حساسیت نمی خواهد ستم، چپاول و تسلط بیگانه ای را پذیرا باشد . اینها تنها گوشه هایی از داشته های تو و جوانانی مثل توست که رهزنان خطرناکی در کمین شان نشسته اند .
از دشمن، گریزی نیست و فرار هم تنها چاره کار نیست . مگر کاروانیان می توانند همه آنچه را که حاصل عمرشان است و با هزاران امید با خود همراه ساخته اند تا به شهر امن و سلامت برسانند رها کنند و به کوه و صحرا فرار کنند؟ تا کی می توان این روش را داشت؟! آیا این به معنی واگذاشتن همه چیز به دست خصم نیست؟!
تو ناگزیری از داشته هایت حراست کنی، چنانکه ناگزیری امانتی را که در اختیار داری از روی جوانمردی حفظ کنی و به صاحبش برسانی وگرنه تا ابدالاباد ننگ ترس، خیانت و ناتوانی را با خود خواهی داشت . عمر، جوانی، هویت این سرزمین، دین و ارزش های مقدس این مردم، امانت خداوند، امانت معلمان پیشین و بالاخره امانت اجداد توست که از آن بهره می بری و ناگزیری آنها را برای فرزندانت حفظ کنی تا آنها هم مثل تو از آنها بهره ببرند، از آن حراست کنند و به فرزندانشان بسپارند .
تو ناگزیری دشمنانی را که به این داشته ها چشم طمع دارند و از طرق مختلف می آیند تا آنها را از تو بربایند بشناسی . چنانکه آمادگی و مجاهده برای حفظ آنها نیز وظیفه توست .
دخترم!
من هم مثل امروز تو گمان می کردم نیروی جوانیم می ماند و تا پیری و میانسالی فاصله ای بسیار دارم و فرصت دست زدن به چیزهایی که در دل آنها را می ستودم و می پسندیدم همواره موجود است، اما به سرعت دریافتم نیروی جوانیم، حافظه ام و سرعت درک و دریافتم روی به نقصان نهاد، و هر روز خسته تر و کم حوصله تر از قبل شدم . فرصت ها رفتند و من به چیزهایی که از عمق جان دوستشان می داشتم نزدیک هم نشده بودم تا چه رسد به آنکه بتوانم همه همتم را مصروف درک و دریافت و تجربه اش کنم .
وقتی در احوال مردان بزرگ و همت های سترگشان و همه آنچه که حاصل آورده بودند می نگریستم غبطه می خوردم .
از اینکه چه عواملی برای سیر و سفر در آنها وجود دارد و من حتی قادر به دیدار جهان خاکی پیرامون خویش نیز نبوده ام تا چه رسد به درک و دیدار صحنه هایی از آن عوالم زیبا، دلپسند و هزاران مرتبه پیچیده تر و گسترده تر از همه زمین و کهکشان های پیرامونش .
از اینجا دریافتم که چقدر زود پیر می شویم در حالی که دوران نوجوانی را هم تجربه نکرده ایم .
دخترم!
سنگ های سرد گورستان ها و عکس های رنگ و رو پریده پراکنده در آنها، آیینه های میلیون ها آرزوی درهم شکسته است .
جوانی ما در هوای فرصت های میانسالی و میانسالی مان در هوای فرصت های دراز دوران پیری و بازنشستگی از دست می رود . و تازه در وقت شکستگی و بیماری و پیری سر در پی مسجد و کلیسا و زهد و تسبیح می گذاریم تا شاید به رسم سوداگران غنیمتی بهشتی را فراچنگ آوریم .
ما آمده بودیم تا متولد بشویم . از مادر هستی تولدی دوباره بیابیم و بالندگی خودمان را شاهد باشیم . اما پیش از تولد مثل میوه ای کال و ناقص بر زمین افتاده، پوچ می شویم و از بین می رویم .
دخترم!
وقتی بنا بر این باشد که با تولدی دوباره، فرزند وجودی خودمان را که همان کمال و بالندگی است شاهد باشیم معنی ازدواج کردن را هم می فهمیم .
دخترم، ازدواج در حقیقت خود اولین گام از خود بیرون شدن است . پا بر خود نهادن، مجذوب زیبایی ها شدن، جمال خداوندی را دیدن، چیزی که در هنر، در شعر، در موسیقی تجلی پیدا می کند . قطعه ای زیبا شنیدنی، تابلویی چشم نواز، داستانی که خواننده را بر صندلیش میخکوب می کند و بالاخره بالندگی سرداری در میانه میدان همه و همه جلوه های از خود بیرون شدن اند، همگی فرزندان درک زیبایی و از خود بیرون شدن اند . اتصال به عالمی و فضایی غیر از آنچه که در آن دست و پا می زنیم .
اما چه حیف که از این همه، جز یک زندگی معمولی، جز خرید خانه و اتومبیل و جز صاحب فرزند شدن نمی فهمیم . شاید از همین روست که هر روز دلمرده تر، فسرده تر و خسته تر می شویم .
اگر محصول خویش را می دیدیم، اگر جلوه ازدواج روح خود را با عالمی لایتناهی مشاهده می کردیم و اگر این همه فرصت را که خداوند برای متولد شدن، خلق کردن و بالاخره ماندگار شدن به ما داده از دست نمی دادیم، آثار باقیمانده از ما، اموال و سنگ قبور ما نبودند، سنگی که در میانه تندباد زمانه هر لحظه کوچکتر می شود تا آنکه از آن هیچ نمی ماند .
همه مردان بزرگ، همه آثار بزرگ و ماندگار مرهون ازدواج بزرگ اند . از خود بیرون شدنی که اگر اتفاق نیفتد از ما هیچ نمی ماند .
شاید بسیاری از آنچه را که امروز برایت می نویسم درک نکنی اما، خوب می دانم و به تجربه درک کرده ام که زمانه همه را به تو خواهد فهماند و ای کاش وقتی این همه را درمی یابی فرصت های بزرگی برایت مانده باشد .
دخترم!
خیلی از ما فکر می کنیم فرصت های زیادی برای بودن و ماندن باقی است .
روزی در میان نوشته های نویسنده ای که از تجربه های پیرمردی سرخ پوست نوشته بود می خواندم که گفته بود: دستت را باز کن، مرگ در این فاصله نزدیک با توست و می توانی آن را لمس کنی .
همیشه از اینکه فردایی نباشد تا کاری را که باید، انجام بدهم ترسیده ام .
بی گمان من هم مثل تو و بسیاری از بر و بچه های نوجوان و جوان مثل تو، فرصت های بسیاری را از دست داده ام . ما همه عادت داریم که همیشه کارهایی را که باید انجام دهیم به آخرین لحظات کار را می گذاریم . درست مثل درس خواندن، شب های امتحان پرکارترین شب های همه دانش آموزان و دانشجویان است .
ما عادت کرده ایم که کارها را به آخرین دقایق واگذاریم . چنانکه قبل از آنکه در انجام کاری، به خودمان و شان انسانی خودمان بیندیشیم به جایی و کسی که برایش کاری را انجام می دهیم می نگریم . و یا وجهی را که دریافت خواهیم کرد . همه آنچه که از ما صادر می شود نماینده ماست . جزئی از ماست که ظهور می کند . تمامی شخصیت، و تعهد ماست که خود را می نمایاند .
کاش بتوانیم همه آنچه را که عهده دار می شویم و درباره اش متعهد می گردیم اینگونه بنگریم . آنوقت است که به آن کارها به عنوان زیباترین و آخرین غزلی می نگریم که شاعری در آخرین روز حیاتش برای کسی که به تمام معنی دوستش دارد می سراید . و این تنها در گرو این درک از هستی است که فردایی برای جبران و اصلاح ما نیست .
شاید اگر از من درباره «تعهد بپرسی » و اینکه چه کسی را می توان متعهد دانست جز آنچه که در آخرین سطر نگاشتم نخواهم گفت . و چه بسیاری از اوقات که ما آرایش صورت ها و رنگ و لعاب مسلمانی را همه تعهد و متعهد بودن معنی کرده ایم . با این تعریف بسیاری از ما مسلمانان بی تعهدند . بی دردند بدون باوری جدی و عشقی بزرگ و انتظاری که می تواند در دل جوانه بزند . ببالد و به ثمر بنشیند .
دخترم!
بسیاری از سال های عمر من صرف یافتن و راضی کردن مردانی، سازمان هایی و اداراتی شد که مرا در رسیدن به میدان فراخ برای فهمیدن و ساحتی برای خدمتگزار بودن یاری دهند، مردانی که مردم، دین و ایمان خود را در زیر و یا در حاشیه مسند خودی قرار نداده باشند .
این جستجو، بسیاری از سال های حیاتم را از من ربود و من با ساده دلی تمام برای بودن، برای خدمت کردن و برای یاری دادن به بچه های خوب این سرزمین از دست دادم . اگر چه هیچگاه چشمی به میزشان و طمعی به منصبشان نداشتم اما گویی ترسی موهوم آنان را از تن دادن به طرحی بزرگ و بلندمدت و پرسش از آنچه که خود را به آن مشغول داشته بودند برحذر می داشت تا اینکه یک روز خسته از همه کس و دلزده از همه چیز تمنایی در درونم جوانه زد .
تمنای سر نهادن در پی مردی که به حقیقت شایسته نام مردی باشد و خدمت به آقایی که به حقیقت آقا باشد و از همه خصلت های پست نوکرمآبی دور . و روزی حادثه ای شگرف اتفاق افتاد، همه آنچه که در پی آن بودم چون نسیمی از پنجره اتاقمان وارد شد چشمم گشوده شد و قلبم .
و به راستی مردی را یافتم که همه ویژگی ها را در خود یکی داشت .
مرد شایسته ای که می شد بازو در بازوی او تا به اوج افلاک رفت .
مردی که همه مردی، همه سخا، همه جوانمردی، همه رحمت و همه بینایی را با خود داشت .
مردی برای بودن، برای زیستن . برای سفر، برای پرواز تا آسمان آبی خدا، مردی که می شد او را خواند، بی حاجب و دربان .
مردی که می دید، می نواخت و بی عتاب و سرزنش پاسخ می داد .
مردی که می شد تا پایان عمر و پس از آن تا ابدالاباد با او بود و مطمئن بود که همه وفاداری را با خود دارد و همه آقایی و بزرگی را .
از آن وقت دریافتم او مخدوم با عنایتی است که شایسته خدمتگزاری است .
بسیار متاسفم که بخشی از سال های حیاتم را چنان که باید با او و برای او نبودم اگر چه در همان هنگام هم در قلبم نیت و مقصدی جز آنچه که پیش از این نوشتم نبود .
امروز برای تو همین را خواهانم قبل از آنکه بخواهی اتاق های دربسته را تجربه کنی .
بودن در خدمت مردی که به حقیقت شایسته خدمتگزاری است . که جز این برای تو افسوس و حرمان می ماند و بس و بعد از آن …
www.hawzah.net
سروش دل
آشنایی با فرزندان رهبری
با توجه به خواست کاربران مبنی برآشنایی بیشتر با خانواده مقام معظم رهبری، شرحی
مختصر پیرامون زندگی فرزندان ایشان مخصوصا فرزندان پسر معظم له خدمت شما ارائه می
گردد:
رهبر عالیقدر انقلاب، حضرت آیت الله سید على خامنه اى فرزند مرحوم حجت الاسلام
والمسلمین حاج سید جواد حسینى خامنهاى، در روز 24 تیرماه 1318 برابر با 28 صفر
1358 قمرى در مشهد مقدس چشم به دنیا گشود. ایشان دومین پسر خانواده هستند.
ایشان ازدواج کردند و اکنون دارای 6 فرزند هستند. نام خانوادگی همسر
ایشان«خجسته» است. نام دخترانشان بشری و هدی، و نام فرندان پسرشان سید مصطفی،
سیدمجتبی، سیدمسعود و سیدمیثم است. دو تن از فرزندان پسر ایشان 8 سال در جبهههای جنگ ایران و عراق حضور داشتند
یکی از دختران ایشان همسر فرزند آیت الله محمدی گلپایگانی رئیس دفتر رهبری است و
دختر دیگر ایشان همسر فرزند آیت الله باقری کنی از علمای تهران است. سید مصطفی
فرزند بزرگ ایشان با دختر آیتالله خوشوقت ازدواج کرده است. سید مجتبی داماد دکتر
غلامعلی حداد عادل است. سید مسعود نیز با فرزند آیتالله خرازی و خواهر صادق خرازی
ازدواج کرده است. سید میثم کوچکترین فرزند ایشان نیز به ازدواج دختر آقای لولاچیان
از بازاریان متدین در آمده است. مقام معظم رهبری همچون امام راحل فرزندان خود را از
فعالیت های سیاسی و اقتصادی مبرا داشته و به ایشان توصیه کرده اند که در کارهای
اقتصادی وارد نشوند. حضرت حجتالاسلام و المسلمین احمد مروی “دامت برکاته” در این
رابطه چنین بیان داشتند:
“ایشان چهار فرزند پسر دارند که هر چهار نفر، طلبه و معمم هستند و حقیقتاً هم
درس میخوانند. خوب هم درس میخوانند. من با اینها مأنوسم، این توفیق را دارم.
اُنسی دارم، نشست داریم، گعده داریم، صحبت میکنیم. یک بار ندیدهام که اینها راجع
به پولی، امکاناتی و چیزهای از این قبیل صحبت بکنند. گویی افرادی معمولی هستند و
پدرشان هم یک فرد معمولی است.
این خیلی ارزش دارد که امکانات باشد و موقعیت فراهم باشد و هیچ اقبالی به آن
نشان داده نشود. این خیلی ارزشمند است. برای خود حضرت آقا، همه رقم امکانات هست ولی
هیچ اقبالی ما نمیبینیم. نه خودشان، نه خانوادهشان!
قطعاً خود حضرت آقا دوست ندارند که بستگانشان و مخصوصاً آقازادههاشان در
کارهای اقتصادی باشند، قطعاً این را آقا نمیپسندند. خود اینها هم هیچ رغبتی و هیچ
اقبالی ندارند. حالا به هر صورت این جور تربیت شدهاند که هیچ اقبالی به این چیزها
ندارند. فرزندانشان بیشتر همین مسائل درس و بحث برایشان مطرح است و نگرانیهایی که
نسبت به مردم و نسبت به زندگی طلاب و نسبت به قضایای دیگر دارند، همان دغدغههایی
است که خود آقا دارند. این که آنها برای خودشان دنبال آیندهای باشند زندگی، مال،
منال، پول، پسانداز اصلاً وجود ندارد. اگر بود، من مطلع میشدم. چون خیلی با
اینها مأنوسم. من چنین چیزی واقعاً در اینها ندیدهام
سید مصطفی آقازاده بزرگ آقا همان سال اول ازدواجشان که طلبه قم بودند، الان
هم قم هستند خانهای اجاره کرده بودند و مستأجر بودند - الان هم مستأجرند - ما را
یک روز برای ناهار دعوت کردند. ما رفتیم منزل ایشان. یک سال از ازدواج ایشان نگذشته
بود، ماههای اول ازدواج ایشان بود. ما هم یک گلدان معمولی خریدیم و رفتیم که دست
خالی نرویم. من واقعاً تعجب کردم که آیا این خانه، خانه یک تازهداماد است؟ حالا
نه خانه فرزند رهبر انقلاب و مقام اول کشور، حتّی خانه یک تازهداماد هم این
نیست. یعنی یک خانه تازهداماد، بالاخره یک زرق و برقی دارد؛ تا مدتها این زرق و
برق خانه تازهداماد و خانه تازه عروس، هست. من توی خانه اینها، واقعاً همان زرق
و برق معمولی یک تازهداماد و یک تازه عروس را ندیدم. بسیار زندگی معمولی، دوتا فرش
ماشینی، آن هم نه سه در چهار چون من دقت داشتم به این چیزها. دور و بر خودم را
نگاه میکردم. حواسم بود و تا آنجا که میتوانستم، رصد میکردم اوضاع و احوال خانه
را. دو تا فرش شش متری انداخته بودند، دور خانه هم موکت بود و دو سه تا پشتی ابری
معمولی، نه مبلمانی، نه زرق و برقی. زندگی ساده و خوبی در آقازادههای ایشان سراغ
داریم.
آقازادهها در دفتر مسئولیتی ندارند. فقط در نشر آثار همکاری دارند والاّ هیچ
کدام از آقازادهها مسئولیتی ندارند. جایی هم مشغول نیستند. ممحّض در درس و کار
طلبگی هستند. درس میخوانند و انصافاً هم درسشان خیلی خوب است. خیلی خوب پیشرفت
کردهاند. خود آقا مصطفی که الان سطوح عالیه را در قم تدریس میکنند. ایشان مکاسب و
کفایه در قم تدریس میکنند.”
پيله ي پرواز
پروانه باش…
جایی که برای کرم ابریشم پایان دنیاست پروانه ای متولد می شود
برای پروانه شدن راه زیادی لازم است. باید قبل از آن به قدر کافی شجاع شد
باید فهمید که پرواز آن قدر ها هم که فکر می کنیم ، ساده نیست.
باید دانست که اگر ترس در دل راه یابد ، سقوط حتمی ست.
برای پروانه شدن ، گذشتن از تنگنای پیله های در هم تنیده شده زندگی لازم است.
گاه چنان این پیله ها در هم گره خورده اند که خستگی در تک تک سلول های بدن خانه می کنند و
این خیال به وجود می آید که رهایی غیر ممکن است
ولی تنها کسانی می توانند پروانه شوند که بیش از همه امید داشته باشند و البته صبر…
پروانه به ناچار باید پرواز کند و شرط اول پرواز ، گشودن بال هاست.
بال های ضعیف و رنجور ، پروانه را از پرواز باز می دارد.
, شرط دیگر نترسیدن از ارتفاع است
پروانه بودن ، قلب پروانه ای می طلبد. و احساس پروانه ای، برای یافتن گل ها
برای درک زندگی و این که
در نگاه كساني كه معني پرواز را نمي فهمند هر
چه اوج بگيري كوچكتر مي شوی