آن رشته سبز
زن دست بالا مي برد و آرام « دست پنج تن » را مي گيرد ، خنكاي « دست » در جانش مي نشيند و چهره سرخ و عرق كرده اش ، آرام تر مي شود . زن با دست ديگر، كودك را مدام تكان مي دهد و سعي مي كند گريه اش را آرام كند . اما كودك آرام نمي شود ، نگاهش خيره مانده است به فضاي تاريك ته سقاخانه.
روي كاشي هاي كهنه و دود گرفته ته سقاخانه ، تصوير مردي پيداست ، مشك بر دهان و سوار بر اسبي در حال تاخت.
زن ، رد نگاه نگران مرد اسب سوار را مي گيرد و به صورت تبدار كودكش خيره مي ماند.
زن ، رشته سبز رنگ دور مچ دست هاي كودكش را كه بي حال در دو طرف بدنش رعا شده است باز مي كند.
كودك هنوز ناآرام است انگار رد گره رشته دور دستش آزارش مي دهد .
زن ، گره رشته را به پنجره ي سقاخانه محكم مي كند و زير لب ، كاسه اي قند نظر مسجد كنار سقاخانه مي كند و بعد انگشت درون تشت آب جلوي سقاخانه فرو مي برد و آرام بر لب خشك كودك مي گذارد.
كودك خنكاي آب را حس مي كند و زبان كوچكش را بيرون مي آورد و انگشت خيس مادر را زبان مي زند و كمي آرام مي شو د و بغضش را فرو مي دهد . لب هاي مرد اسب سوار به خنده باز مي شوند.
آفتاب روي صورت كودك نشسته است مادر انگار كه تازه متوجه آفتاب داغ ظهر شده باشد با عجله گوشه چادرش را روي صورت كودكش مي كشد و صورتش را به سينه اش مي چسباند.
پيشاني تب دار كودك ، سينه مادر را مي سوزاند.
فضاي سقاخانه بوي دود مي دهد . باد آرام آرام ، يكي يكي شمع ها را خاموش مي كند .
تصوير ته سقاخانه بين دود و تاريكي به سختي پيداست .
قامت مردي روي تصوير ته سقاخانه سايه مي اندازد .تنها شمع نيم سوخته سقاخانه ، پر نورتر به نظر مي رسد. چشم هاي خيس مرد ، تصوير ته سقاخانه را به دقت نگاه مي كند ، چشم هاي درشتش برقي مي زند و آرام آرام دانه هاي درشت اشك ، گونه هاي گندم گونش را خيس مي كند.
مرد اسب سوار ، انگار كه چهره اي آشنا ديده باشد ، به نگاه خيس سايه رو به سقاخانه مي خندد.
دست هاي مرد گره مي خورد به رشته هاي رنگي بسته شده به پنجره سقاخانه و نگاه خيسش به چشم هاي به خون نشسته مرد اسب سوار خيره مي ماند و دلش مي لرزد . مشك مرد اسب سوار روي زمين مي افتد.
چهره نقاشي شده ي مرد اسب سوار ، لابه لاي قطره هاي آب و اشك هاي سايه رو به سقاخانه غرق مي شود.
تنها شمع سقاخانه لابه لاي اشك هاي داغ او سر خم مي كند و خاموش مي شود ، سقاخانه تاريك تاريك مي شود .
نور طلايي خورشيد از لاي پنجره فلزي سقاخانه روي شمع هاي آب شده سكوي سقاخانه افتاده است .
جلوي سقاخانه پر است از رشته پارچه هاي رنگي كه با هر بار وزيدن باد دور هم گره مي خورند.
كودكي دست مادرش را رها مي كند و تنگ ماهي سرخ رنگش را درون تشت آب جلوي سقاخانه سرازير مي كند .
ماهي حركتي مي كند و درون آب خنك تشت مي پرد.
مادر دست كودكش را مي كشد و به سمت مسجد كنار سقاخانه مي رود.
دست هاي زن از زير چادر ، كاسه اي قند بيرون مي آورد و به دست هاي خادم مسجد مي سپارد .سپيدي قند ها زير نور طلايي خورشيد مي درخشد.
كودك ، هنوز به هواي ماهي كوچكش ، دست مادر را مي كشد و مي خواهد دوباره به سمت سقاخانه برود.
نسيم آرامي مي وزد و رشته كهنه سبز رنگي ، از « دست پنج تن » سقاخانه باز مي شود .
آخرين رشته توي آب مي افتد.ماهي به هواي غذا بالا مي آيد و دور رشته شروع به چرخيدن مي كند .
لب هاي مرد كنار ديوار مسجد به خنده باز مي شود ، گونه هاي گندمگونش سرخ مي شود .
كوچه انگار بوي ياس مي گيرد.
كنار ديوار مسجد هيچ كس نيست….