مثل ابر، مثل باران، مثل خورشید
دخترم! دستیابی به این بال بزرگ که تو را تا به اوج آسمان، تا به نور و روشنایی و بالاخره عرش خدای رحمان که عین عشق و مهر رحمانیت است بر می کشد . تنها گذر از خود و سخا است . دیگر هیچ فرقی نمی کند که در زندگی چه نامی داشته باشی، چه پستی و مقامی …
چیزهای زیادی به دست خواهی آورد و قرار نیست همه چیز در همه کس جمع شود . از میان همه داشته هایی که حاصل می آوری آن چیزی تو را برمی کشد که می بخشی، چنانکه رشد و افزایش آن هم به همین بسته است .
دخترم! در این نوشته های ساده اما صمیمانه ام، برای تو که عزیزم هستی چند بار از چاله و چوله های سر راه سیر و سفر زندگی نوشتم . حیفم می آید حالا که از بال بزرگ پرواز گفتم از این فراز و نشیب ها چیزی ننویسم . هیچ وقت به کاروانی فکر کرده ای که مال التجاره ای گران قیمت مثل انواع سنگ های قیمتی و پارچه های الوان از میان جاده های پر پیچ و خم به امید رسیدن به شهری امن حرکت می کند .
تا پای داشته ای، مال التجاره قیمتی و جواهراتی در میانه باشد بیم رهزنان هم هست و از این گریزی نیست . از هر طرف که بخواهی نگاه کنی . تو و بر و بچه هایی مثل تو هم مثل همین کاروان هستند با بسیاری از کالاها و داشته ها . گویا بیم از راهزنان تا به وقت رسیدن به شهر امن و سلامت وجود دارد . شاید از همین روست که «احساس امنیت » به همان اندازه خامی و سادگیست که خفتن در میان صحرایی که مملو از مارهای گزنده و عقرب های جرار است و این طبیعی است .
شاید اگر امروز در کیف دستی ات نگاه کنی پول چندانی در آن نداشته باشی اما این، همه داشته های تو نیست . تعجب نکن .
تو انسانی، و این اولین داشته و دارایی توست .
تو جوانی، ایرانی هستی، مسلمانی و در سینه خود قلبی صاف و پرشور داری با شناسنامه ای و هویت و پیشینه ای که با تو منتقل می شود به فرزندانت . اینها از دارایی حساب بانکی ات مهمتر است اما هر کدام دشمنانی دارد .
مگر جز اینست که مرگ در پی توست؟ و شیطان که نمی خواهد روح پاکت را سالم تقدیم خدا کنی؟ تو جوانی داری که تا چشم باز کنی به پیری می گراید . تو در وجودت ذخایر فراوان داری .
ایمانی و باوری که به بودن تو معنی می دهد و فرهنگی خاص برایش می سازد با قلبی که با شور و حساسیت نمی خواهد ستم، چپاول و تسلط بیگانه ای را پذیرا باشد . اینها تنها گوشه هایی از داشته های تو و جوانانی مثل توست که رهزنان خطرناکی در کمین شان نشسته اند .
از دشمن، گریزی نیست و فرار هم تنها چاره کار نیست . مگر کاروانیان می توانند همه آنچه را که حاصل عمرشان است و با هزاران امید با خود همراه ساخته اند تا به شهر امن و سلامت برسانند رها کنند و به کوه و صحرا فرار کنند؟ تا کی می توان این روش را داشت؟! آیا این به معنی واگذاشتن همه چیز به دست خصم نیست؟!
تو ناگزیری از داشته هایت حراست کنی، چنانکه ناگزیری امانتی را که در اختیار داری از روی جوانمردی حفظ کنی و به صاحبش برسانی وگرنه تا ابدالاباد ننگ ترس، خیانت و ناتوانی را با خود خواهی داشت . عمر، جوانی، هویت این سرزمین، دین و ارزش های مقدس این مردم، امانت خداوند، امانت معلمان پیشین و بالاخره امانت اجداد توست که از آن بهره می بری و ناگزیری آنها را برای فرزندانت حفظ کنی تا آنها هم مثل تو از آنها بهره ببرند، از آن حراست کنند و به فرزندانشان بسپارند .
تو ناگزیری دشمنانی را که به این داشته ها چشم طمع دارند و از طرق مختلف می آیند تا آنها را از تو بربایند بشناسی . چنانکه آمادگی و مجاهده برای حفظ آنها نیز وظیفه توست .
دخترم!
من هم مثل امروز تو گمان می کردم نیروی جوانیم می ماند و تا پیری و میانسالی فاصله ای بسیار دارم و فرصت دست زدن به چیزهایی که در دل آنها را می ستودم و می پسندیدم همواره موجود است، اما به سرعت دریافتم نیروی جوانیم، حافظه ام و سرعت درک و دریافتم روی به نقصان نهاد، و هر روز خسته تر و کم حوصله تر از قبل شدم . فرصت ها رفتند و من به چیزهایی که از عمق جان دوستشان می داشتم نزدیک هم نشده بودم تا چه رسد به آنکه بتوانم همه همتم را مصروف درک و دریافت و تجربه اش کنم .
وقتی در احوال مردان بزرگ و همت های سترگشان و همه آنچه که حاصل آورده بودند می نگریستم غبطه می خوردم .
از اینکه چه عواملی برای سیر و سفر در آنها وجود دارد و من حتی قادر به دیدار جهان خاکی پیرامون خویش نیز نبوده ام تا چه رسد به درک و دیدار صحنه هایی از آن عوالم زیبا، دلپسند و هزاران مرتبه پیچیده تر و گسترده تر از همه زمین و کهکشان های پیرامونش .
از اینجا دریافتم که چقدر زود پیر می شویم در حالی که دوران نوجوانی را هم تجربه نکرده ایم .
دخترم!
سنگ های سرد گورستان ها و عکس های رنگ و رو پریده پراکنده در آنها، آیینه های میلیون ها آرزوی درهم شکسته است .
جوانی ما در هوای فرصت های میانسالی و میانسالی مان در هوای فرصت های دراز دوران پیری و بازنشستگی از دست می رود . و تازه در وقت شکستگی و بیماری و پیری سر در پی مسجد و کلیسا و زهد و تسبیح می گذاریم تا شاید به رسم سوداگران غنیمتی بهشتی را فراچنگ آوریم .
ما آمده بودیم تا متولد بشویم . از مادر هستی تولدی دوباره بیابیم و بالندگی خودمان را شاهد باشیم . اما پیش از تولد مثل میوه ای کال و ناقص بر زمین افتاده، پوچ می شویم و از بین می رویم .
دخترم!
وقتی بنا بر این باشد که با تولدی دوباره، فرزند وجودی خودمان را که همان کمال و بالندگی است شاهد باشیم معنی ازدواج کردن را هم می فهمیم .
دخترم، ازدواج در حقیقت خود اولین گام از خود بیرون شدن است . پا بر خود نهادن، مجذوب زیبایی ها شدن، جمال خداوندی را دیدن، چیزی که در هنر، در شعر، در موسیقی تجلی پیدا می کند . قطعه ای زیبا شنیدنی، تابلویی چشم نواز، داستانی که خواننده را بر صندلیش میخکوب می کند و بالاخره بالندگی سرداری در میانه میدان همه و همه جلوه های از خود بیرون شدن اند، همگی فرزندان درک زیبایی و از خود بیرون شدن اند . اتصال به عالمی و فضایی غیر از آنچه که در آن دست و پا می زنیم .
اما چه حیف که از این همه، جز یک زندگی معمولی، جز خرید خانه و اتومبیل و جز صاحب فرزند شدن نمی فهمیم . شاید از همین روست که هر روز دلمرده تر، فسرده تر و خسته تر می شویم .
اگر محصول خویش را می دیدیم، اگر جلوه ازدواج روح خود را با عالمی لایتناهی مشاهده می کردیم و اگر این همه فرصت را که خداوند برای متولد شدن، خلق کردن و بالاخره ماندگار شدن به ما داده از دست نمی دادیم، آثار باقیمانده از ما، اموال و سنگ قبور ما نبودند، سنگی که در میانه تندباد زمانه هر لحظه کوچکتر می شود تا آنکه از آن هیچ نمی ماند .
همه مردان بزرگ، همه آثار بزرگ و ماندگار مرهون ازدواج بزرگ اند . از خود بیرون شدنی که اگر اتفاق نیفتد از ما هیچ نمی ماند .
شاید بسیاری از آنچه را که امروز برایت می نویسم درک نکنی اما، خوب می دانم و به تجربه درک کرده ام که زمانه همه را به تو خواهد فهماند و ای کاش وقتی این همه را درمی یابی فرصت های بزرگی برایت مانده باشد .
دخترم!
خیلی از ما فکر می کنیم فرصت های زیادی برای بودن و ماندن باقی است .
روزی در میان نوشته های نویسنده ای که از تجربه های پیرمردی سرخ پوست نوشته بود می خواندم که گفته بود: دستت را باز کن، مرگ در این فاصله نزدیک با توست و می توانی آن را لمس کنی .
همیشه از اینکه فردایی نباشد تا کاری را که باید، انجام بدهم ترسیده ام .
بی گمان من هم مثل تو و بسیاری از بر و بچه های نوجوان و جوان مثل تو، فرصت های بسیاری را از دست داده ام . ما همه عادت داریم که همیشه کارهایی را که باید انجام دهیم به آخرین لحظات کار را می گذاریم . درست مثل درس خواندن، شب های امتحان پرکارترین شب های همه دانش آموزان و دانشجویان است .
ما عادت کرده ایم که کارها را به آخرین دقایق واگذاریم . چنانکه قبل از آنکه در انجام کاری، به خودمان و شان انسانی خودمان بیندیشیم به جایی و کسی که برایش کاری را انجام می دهیم می نگریم . و یا وجهی را که دریافت خواهیم کرد . همه آنچه که از ما صادر می شود نماینده ماست . جزئی از ماست که ظهور می کند . تمامی شخصیت، و تعهد ماست که خود را می نمایاند .
کاش بتوانیم همه آنچه را که عهده دار می شویم و درباره اش متعهد می گردیم اینگونه بنگریم . آنوقت است که به آن کارها به عنوان زیباترین و آخرین غزلی می نگریم که شاعری در آخرین روز حیاتش برای کسی که به تمام معنی دوستش دارد می سراید . و این تنها در گرو این درک از هستی است که فردایی برای جبران و اصلاح ما نیست .
شاید اگر از من درباره «تعهد بپرسی » و اینکه چه کسی را می توان متعهد دانست جز آنچه که در آخرین سطر نگاشتم نخواهم گفت . و چه بسیاری از اوقات که ما آرایش صورت ها و رنگ و لعاب مسلمانی را همه تعهد و متعهد بودن معنی کرده ایم . با این تعریف بسیاری از ما مسلمانان بی تعهدند . بی دردند بدون باوری جدی و عشقی بزرگ و انتظاری که می تواند در دل جوانه بزند . ببالد و به ثمر بنشیند .
دخترم!
بسیاری از سال های عمر من صرف یافتن و راضی کردن مردانی، سازمان هایی و اداراتی شد که مرا در رسیدن به میدان فراخ برای فهمیدن و ساحتی برای خدمتگزار بودن یاری دهند، مردانی که مردم، دین و ایمان خود را در زیر و یا در حاشیه مسند خودی قرار نداده باشند .
این جستجو، بسیاری از سال های حیاتم را از من ربود و من با ساده دلی تمام برای بودن، برای خدمت کردن و برای یاری دادن به بچه های خوب این سرزمین از دست دادم . اگر چه هیچگاه چشمی به میزشان و طمعی به منصبشان نداشتم اما گویی ترسی موهوم آنان را از تن دادن به طرحی بزرگ و بلندمدت و پرسش از آنچه که خود را به آن مشغول داشته بودند برحذر می داشت تا اینکه یک روز خسته از همه کس و دلزده از همه چیز تمنایی در درونم جوانه زد .
تمنای سر نهادن در پی مردی که به حقیقت شایسته نام مردی باشد و خدمت به آقایی که به حقیقت آقا باشد و از همه خصلت های پست نوکرمآبی دور . و روزی حادثه ای شگرف اتفاق افتاد، همه آنچه که در پی آن بودم چون نسیمی از پنجره اتاقمان وارد شد چشمم گشوده شد و قلبم .
و به راستی مردی را یافتم که همه ویژگی ها را در خود یکی داشت .
مرد شایسته ای که می شد بازو در بازوی او تا به اوج افلاک رفت .
مردی که همه مردی، همه سخا، همه جوانمردی، همه رحمت و همه بینایی را با خود داشت .
مردی برای بودن، برای زیستن . برای سفر، برای پرواز تا آسمان آبی خدا، مردی که می شد او را خواند، بی حاجب و دربان .
مردی که می دید، می نواخت و بی عتاب و سرزنش پاسخ می داد .
مردی که می شد تا پایان عمر و پس از آن تا ابدالاباد با او بود و مطمئن بود که همه وفاداری را با خود دارد و همه آقایی و بزرگی را .
از آن وقت دریافتم او مخدوم با عنایتی است که شایسته خدمتگزاری است .
بسیار متاسفم که بخشی از سال های حیاتم را چنان که باید با او و برای او نبودم اگر چه در همان هنگام هم در قلبم نیت و مقصدی جز آنچه که پیش از این نوشتم نبود .
امروز برای تو همین را خواهانم قبل از آنکه بخواهی اتاق های دربسته را تجربه کنی .
بودن در خدمت مردی که به حقیقت شایسته خدمتگزاری است . که جز این برای تو افسوس و حرمان می ماند و بس و بعد از آن …
www.hawzah.net