مسافر
اي مسافر ! اي جدا ناشدني ! گامت را آرام تر بردار ! از برم آرام تر بگذر ! تا به کام دل ببينمت .
بگذار از اشک سرخ گذرگاهت را چراغان کنم .
آه ! که نميداني … سفرت روح مرا به دو نيم مي کند … و شگفتا که زيستن با نيمي از روح تن را مي فرسايد …
بگذار بدرقه کنم واپسين لبخندت را و آخرين نگاه فريبنده ات را .
مسافر من ! آنگاه که مي روي کمي هم واپس نگر باش . با من سخني بگو . مگذار يکباره از پا در افتم … فراق صاعقه وار را بر نمي تابم …
جدايي را لحظه لحظه به من بياموز… آرام تر بگذر …
وداع طوفان مي آفريند… اگر فرياد رعد را در طوفان وداع نمي شنوي ؟! باران هنگام طوفان را که مي بيني ! آري باران اشک بي طاقتم را که مي نگري …
من چه کنم ؟ تو پرواز مي کني و من پايم به زمين بسته است …
اي پرنده ! دست خدا به همراهت …
اما نمي داني … نمي داني که بي تو به جاي خون اشک در رگهايم جاريست …
از خود تهي شده ام … نمي دانم زمانی که باز گردي مرا خواهي ديد ؟؟؟