عايت حقوق خانواده
جناب سيد محمّد احمد زاده ميگفتند:
زماني كه آقاي مجتهدي در مشهد به سر ميبردند، بنده كليدي از محل ّسكونت ايشان داشتم و هر شب سري به آقا ميزدم و مدّتي از شب را در محضر ايشان سپري ميكردم، آن گاه به خانه ميرفتم،
يك شب مقداري نان تهيه كرده و براي ايشان بردم، امّا هنگامي كه مي خواستم با كليد خود درب را باز كنم، ملهم شدم كه زنگ بزنم و درب را با كليد باز نكنم، وقتي زنگ را زدم، آقا درب را باز نموده و فرمودند: چه كار داريد، عرض كردم ميخوام داخل شوم.
فرمودند: خير.
عرض كردم براي شما نان تهيه كردهام، فرمودند: ما به نان احتياجي نداريم.
بنده هم از اين كه آقا از من دلگير شده بودند، سخت ناراحت شده و به خانه رفتم.
وقتي به منزل رسيدم، عيالم گفت: چه عجب امشب زود به خانه آمدهايد؟!
گفتم چطور؟ گفت:
امروز عصر به حرم مطهّر حضرت رضا عليه السّلام رفتم و شكايت شما را به حضرت نمودم و عرض كردم: آقا جان؛ سيدمحمّد اين بچّهها را نزد من ميگذارد و خودش به دنبال تفريحش ميرود و دير وقت به منزل ميآيد و اصلاً به فكر من نيست.
آقاي احمدزاده ميگفتند: در اين موقع متوجّه شدم كه چرا آقاي مجتهدي مرا نپذيرفتند.
روز بعد كه خدمت آقاي مجتهدي رسيدم فرمودند:
آقا سيدمحمّدجان، چرا شما عيال تان را ناراحت كردهايد، ايشان ديروز از شما به حضرت رضا عليه السّلام شكايت كرده بودند، سپس مبلغي پول به من داده و فرمودند : كادويي بخريد و براي همسرتان ببريد تا دلگيري ايشان از شما برطرف شود.