خاطرات از زبان همسرشهيد صياد شيرازي
تقید به انجام مستحبات
مرتب و منظم بود. نماز شبش ترک نمیشد. هر روز صبح دعای عهد را میخواند و یکی از بزرگترین آرزوهایش این بود که در زمره یاران حضرت ولی عصر(عج) باشد. نماز مستحبی فراوان میخواند. نمازجمعه را بر خود واجب کرده بود و دسته جمعی به نمازجمعه رفتن در شمار تفریحات خانواده ما به حساب میآمد.
اهل انفاق بود
ملایم بود و خوش اخلاق. در بدترین شرایط و اتفاقات لبخند از لبش محو نمیشد. تظاهر در وجودش رخنه داشت، همان مینمود که بود. مردمدار بود و میهماننواز. عاشق مردم بود، به حدی که در پاسخ انتقادات ما از این که قدرش شناخته نیست، میگفت: اول خداوند است که میبیند. بعد هم مرد قدرشناس این کشور اسلامی میدانند چه کسی به نفع آنان کار میکند و چه افرادی فقط حرف میزنند.
همیشه با وضو
تأکید میکرد که هر کاری را با وضو انجام بدهیم، چرا که در آن صورت چنین کاری باعث رضای حضرت حق است، هر بار که وضوی خود را تازه میکرد با خنده میگفت: این وضوی تازه، نمازخواندن دارد! و آنگاه دو رکعت نماز حاجت به جا میآورد. در برابر خداوند خاضع بود و بندگی میکرد و بزرگترین مشکلات را به راحتی پشت سر میگذاشت.
کردارش باورنکردنی بود
گاهی نسبت به پدر و مادر من و خودش به گونهای عمل میکرد که باورکردنی نبود. به دیدار ایشان بسیار اهمیت میداد. گاهی کوچکترین مسأله را بهانه میکرد و تن به سفر خراسان میداد برای دیدار والدینش. حتی از جبهه تماس میگرفت تا اگر مشکلی دارند مرتفع نماید. مادرشان همیشه میگفتند؛ نمیدانم چرا این یکی با بقیه بچهها متفاوت است.
صدقه و انفاق
تلاوت قرآن روزانه ایشان ترک نمیشد. به صدقه و انفاق هم بسیار بها میداد. در حل مشکلات دیگران نیز همواره پیشقدم میشد.
رؤیای صادقه
هر شب خواب همسر شهیدم را میدیدم. اما دو سه روز بود که دیگر به خوابم نمیآمد. از اینکه چند روز بود خوابش را نمیدیدم، دلم گرفته بود و ناراحت بودم. عصر گریه کردم و با عکسش حرف زدم به او گفتم: «چرا دیگه به ما سر نمیزنی؟ دلمون برات تنگ شده» شب دوباره خوابش را دیدم. از اتاقی خارج شد و به طرف من آمد. در خواب هم گلایهام را به او گفتم. گفت: «میهمان دارم» این را گفت و دوباره رفت داخل همان اتاق. به پسرم گفتم: «سروصدا نکن، بابا میهمان داره» بعد هم دنبالش رفتم تا کنار در اتاق. در باز بود نگاهی به داخل اتاق کردم تا میهمانهای او را ببینم. در و دیوار اتاق پر از نور بود؛ نور سبز. شهید صیاد شیرازی وسط نشسته بود و سه نفر با لباس نظامی کنارش نشسته بودند. لباسهای سبز به تن داشتند و نشناختمشان، فقط قیافه یکی از آنها را خوب دیدم. صبح که از خواب بیدار شدم، در فکر آن سه نفری بودم که با لباس نظامی کنار همسرم نشسته بودند. همان موقع، دخترم زنگ زد و گفت: «مامان! سه نفر از نیروی انتظامی شهید شدهاند». وقتی در تلویزیون عکسهایشان را دیدم، خیلی گریه کردم. آن کسی که قیافهاش را در خواب دیده بودم، شهید ابوالفتحی بود.
با ویلچر به طرف جبهه
ایشان در طول هشت سال دفاع مقدس، پنج مرتبه زخمی شد. بیست و دو ترکش در بدن داشت. یک بار ترکش، گلویش را دریده بود که مدتی بستری شد. یک بار هم پای ایشان زخمی شد که دو یا سه ماه با ویلچر حرکت کرد و با همان ویلچر هم به جبهه رفت.