توکل به خدا
در پایان یکی از مجالس ابو سعید ابوالخیر او وخادم خاصش حسن طبق عادت دیرینه جلو در ایستاده بودند وبا آنان که مجلس را ترک
می کردند خداحافظی می نمودندخاطر حسن مشوش بود ،چرا که اخیراَ وام زیادی گرفته بود وطلب کاران پولشان را مطالبه
میکردندوبرای او هیچ امکانی برای پرداخت به موقع وام وجود نداشت ،اواز صمیم قلب آرزو می کرد که که شیخ اورا راهنمایی
کند.حسن در افکار خود غرق بود که ناگهان صدای شیخ اورا به خود آورد :که به پشت سرت نگاه کن ببین آن پیرزن کیست که به سمت
ما می آیدوچه کاری از دست ما برای او ساخته است ؟پیرزن نزدیک شد پیرزن یک کیسه زر داد تا به شیخ بدهد وبرای آمرزش روح
او دعا کند. حسن آن کیسه را گرفت و شادمان شد . با خود گفت با آن بدهی هارا پرداخت می کنم . برگشت و کیسه ی زر را نزد شیخ
گذاشت. شیخ گفت این کیسه را اینجا نگذار ، آن را بردار و به گورستان شهر برو ، در گورستان چهار طاق نیمه خرابه ای قراردارد و
پیرمردی در آنجا خفته است ، حسن باید اورا از خواب بیدار کند،سلام شیخ را به اوبرساند و این کیسه ی زر را به او بدهد .
حسن همین کار را کرد و به گورستان رفت ، کیسه ی زر را به او داد . مرد فریادزد و از حسن خواست که او را پیش شیخ ببرد ..
پیرمرد گفت شغل و حرفه ی من تنبورزدن است و تا جوان بودم به علت مهارت در نواختن تنبور بسیار مورد توجه مردم بودم . هرکجا
جمعی بود من حتما در میان آنها بودم و اکنون که پیر شده ام دیگر کسی مرا به مهمانی ها و مراسم خویش دعوت نمی کند ، حالا که
تهیدست شده ام حتی زن و فرزندانم به این بهانه که قادر به نگه داری من نیستند مرا از خانه بیرون کرده اند . من وقتی که از همه جا و
همه کس ناامید شدم و همه ی راه ها را بسته دیدم ، به این گورستان آمدم و با خداوند راز و نیاز کردم که خدایا من هیچ شغل و حرفه ای
دیگری بلد نیستم و من امشب برای تو می نوازم به این امید که به من نان بدهی ، تا هنگام صبح تنبور زدم و گریه کردم تا صبح شد و
خوابیدم تا این ساعت که تو مرا از خواب بیدار کردی .
حسن طنبور زن را به خانقاه آورد، ، ، پیربه پای شیخ افتاد و توبه کرد . واز سعید خواست برای آمرزش روح او دعا کند.بعد ابوسعید با
مهربانی با او رفتار کرده وبعدها به حسن گفت :(کسی که به خدا توکل کند ناامید نخواهد شد،همانطور که پول برای این مرد فراهم شد
برای تونیز فراهم خواهد شد).
ره توشه سالکان راه خدا حجة الاسلام شیخ علی اصغر ملک احمدی