به قدر تشنگي
اي عزيزي كه در دلها حاضر و از چشم ها پنهاني ، ما لاله هاي انتظار را در قلبهايمان هر روز آبياري مي كنيم .
بوي نسيم مي آيد و عطر دلاويزش مستمان مي كند . نسيمي كه عطر آن سراسر فضاي عشق را پر خواهد كرد و عاشقان الهي ديگر معشوقي را نمي پسندند.
او كين و نفرين را مي زدايد و عشق را در رگها جاري مي سازد .
چشم به راهيم تا غروب ستم ها ، حق كشي ، برادر كشي ها ، ظلم ها ، خرابي ها ، شرك ها ، نفاق ها ، زجر كشيدن ها و … را نظاره گر شويم .
مهدي جان ! در اين دل طوفان زده ، سفره اي به نام تو پهن كرده ام و روي آن را با گل هاي پريشان انتظارت زينت داده ام .
اي مسافر خانه ي دل ، كي به خانه اميد خواهي رسيد ؟
چشم هايم از غم نامدگان مي سوزد
و تمناي نگاه مي گويد :
كه بيا اي باران !
غنچه ها از تف هجران قدم هاي ترت مي سوزد
با حضور تو شب ها همه مهتابي است و با حضور تو ، همه ،طعم عشق و دوستي را مي چشند …
www. hawzah.net
مثل ابر، مثل باران، مثل خورشید
دخترم! دستیابی به این بال بزرگ که تو را تا به اوج آسمان، تا به نور و روشنایی و بالاخره عرش خدای رحمان که عین عشق و مهر رحمانیت است بر می کشد . تنها گذر از خود و سخا است . دیگر هیچ فرقی نمی کند که در زندگی چه نامی داشته باشی، چه پستی و مقامی …
چیزهای زیادی به دست خواهی آورد و قرار نیست همه چیز در همه کس جمع شود . از میان همه داشته هایی که حاصل می آوری آن چیزی تو را برمی کشد که می بخشی، چنانکه رشد و افزایش آن هم به همین بسته است .
دخترم! در این نوشته های ساده اما صمیمانه ام، برای تو که عزیزم هستی چند بار از چاله و چوله های سر راه سیر و سفر زندگی نوشتم . حیفم می آید حالا که از بال بزرگ پرواز گفتم از این فراز و نشیب ها چیزی ننویسم . هیچ وقت به کاروانی فکر کرده ای که مال التجاره ای گران قیمت مثل انواع سنگ های قیمتی و پارچه های الوان از میان جاده های پر پیچ و خم به امید رسیدن به شهری امن حرکت می کند .
تا پای داشته ای، مال التجاره قیمتی و جواهراتی در میانه باشد بیم رهزنان هم هست و از این گریزی نیست . از هر طرف که بخواهی نگاه کنی . تو و بر و بچه هایی مثل تو هم مثل همین کاروان هستند با بسیاری از کالاها و داشته ها . گویا بیم از راهزنان تا به وقت رسیدن به شهر امن و سلامت وجود دارد . شاید از همین روست که «احساس امنیت » به همان اندازه خامی و سادگیست که خفتن در میان صحرایی که مملو از مارهای گزنده و عقرب های جرار است و این طبیعی است .
شاید اگر امروز در کیف دستی ات نگاه کنی پول چندانی در آن نداشته باشی اما این، همه داشته های تو نیست . تعجب نکن .
تو انسانی، و این اولین داشته و دارایی توست .
تو جوانی، ایرانی هستی، مسلمانی و در سینه خود قلبی صاف و پرشور داری با شناسنامه ای و هویت و پیشینه ای که با تو منتقل می شود به فرزندانت . اینها از دارایی حساب بانکی ات مهمتر است اما هر کدام دشمنانی دارد .
مگر جز اینست که مرگ در پی توست؟ و شیطان که نمی خواهد روح پاکت را سالم تقدیم خدا کنی؟ تو جوانی داری که تا چشم باز کنی به پیری می گراید . تو در وجودت ذخایر فراوان داری .
ایمانی و باوری که به بودن تو معنی می دهد و فرهنگی خاص برایش می سازد با قلبی که با شور و حساسیت نمی خواهد ستم، چپاول و تسلط بیگانه ای را پذیرا باشد . اینها تنها گوشه هایی از داشته های تو و جوانانی مثل توست که رهزنان خطرناکی در کمین شان نشسته اند .
از دشمن، گریزی نیست و فرار هم تنها چاره کار نیست . مگر کاروانیان می توانند همه آنچه را که حاصل عمرشان است و با هزاران امید با خود همراه ساخته اند تا به شهر امن و سلامت برسانند رها کنند و به کوه و صحرا فرار کنند؟ تا کی می توان این روش را داشت؟! آیا این به معنی واگذاشتن همه چیز به دست خصم نیست؟!
تو ناگزیری از داشته هایت حراست کنی، چنانکه ناگزیری امانتی را که در اختیار داری از روی جوانمردی حفظ کنی و به صاحبش برسانی وگرنه تا ابدالاباد ننگ ترس، خیانت و ناتوانی را با خود خواهی داشت . عمر، جوانی، هویت این سرزمین، دین و ارزش های مقدس این مردم، امانت خداوند، امانت معلمان پیشین و بالاخره امانت اجداد توست که از آن بهره می بری و ناگزیری آنها را برای فرزندانت حفظ کنی تا آنها هم مثل تو از آنها بهره ببرند، از آن حراست کنند و به فرزندانشان بسپارند .
تو ناگزیری دشمنانی را که به این داشته ها چشم طمع دارند و از طرق مختلف می آیند تا آنها را از تو بربایند بشناسی . چنانکه آمادگی و مجاهده برای حفظ آنها نیز وظیفه توست .
دخترم!
من هم مثل امروز تو گمان می کردم نیروی جوانیم می ماند و تا پیری و میانسالی فاصله ای بسیار دارم و فرصت دست زدن به چیزهایی که در دل آنها را می ستودم و می پسندیدم همواره موجود است، اما به سرعت دریافتم نیروی جوانیم، حافظه ام و سرعت درک و دریافتم روی به نقصان نهاد، و هر روز خسته تر و کم حوصله تر از قبل شدم . فرصت ها رفتند و من به چیزهایی که از عمق جان دوستشان می داشتم نزدیک هم نشده بودم تا چه رسد به آنکه بتوانم همه همتم را مصروف درک و دریافت و تجربه اش کنم .
وقتی در احوال مردان بزرگ و همت های سترگشان و همه آنچه که حاصل آورده بودند می نگریستم غبطه می خوردم .
از اینکه چه عواملی برای سیر و سفر در آنها وجود دارد و من حتی قادر به دیدار جهان خاکی پیرامون خویش نیز نبوده ام تا چه رسد به درک و دیدار صحنه هایی از آن عوالم زیبا، دلپسند و هزاران مرتبه پیچیده تر و گسترده تر از همه زمین و کهکشان های پیرامونش .
از اینجا دریافتم که چقدر زود پیر می شویم در حالی که دوران نوجوانی را هم تجربه نکرده ایم .
دخترم!
سنگ های سرد گورستان ها و عکس های رنگ و رو پریده پراکنده در آنها، آیینه های میلیون ها آرزوی درهم شکسته است .
جوانی ما در هوای فرصت های میانسالی و میانسالی مان در هوای فرصت های دراز دوران پیری و بازنشستگی از دست می رود . و تازه در وقت شکستگی و بیماری و پیری سر در پی مسجد و کلیسا و زهد و تسبیح می گذاریم تا شاید به رسم سوداگران غنیمتی بهشتی را فراچنگ آوریم .
ما آمده بودیم تا متولد بشویم . از مادر هستی تولدی دوباره بیابیم و بالندگی خودمان را شاهد باشیم . اما پیش از تولد مثل میوه ای کال و ناقص بر زمین افتاده، پوچ می شویم و از بین می رویم .
دخترم!
وقتی بنا بر این باشد که با تولدی دوباره، فرزند وجودی خودمان را که همان کمال و بالندگی است شاهد باشیم معنی ازدواج کردن را هم می فهمیم .
دخترم، ازدواج در حقیقت خود اولین گام از خود بیرون شدن است . پا بر خود نهادن، مجذوب زیبایی ها شدن، جمال خداوندی را دیدن، چیزی که در هنر، در شعر، در موسیقی تجلی پیدا می کند . قطعه ای زیبا شنیدنی، تابلویی چشم نواز، داستانی که خواننده را بر صندلیش میخکوب می کند و بالاخره بالندگی سرداری در میانه میدان همه و همه جلوه های از خود بیرون شدن اند، همگی فرزندان درک زیبایی و از خود بیرون شدن اند . اتصال به عالمی و فضایی غیر از آنچه که در آن دست و پا می زنیم .
اما چه حیف که از این همه، جز یک زندگی معمولی، جز خرید خانه و اتومبیل و جز صاحب فرزند شدن نمی فهمیم . شاید از همین روست که هر روز دلمرده تر، فسرده تر و خسته تر می شویم .
اگر محصول خویش را می دیدیم، اگر جلوه ازدواج روح خود را با عالمی لایتناهی مشاهده می کردیم و اگر این همه فرصت را که خداوند برای متولد شدن، خلق کردن و بالاخره ماندگار شدن به ما داده از دست نمی دادیم، آثار باقیمانده از ما، اموال و سنگ قبور ما نبودند، سنگی که در میانه تندباد زمانه هر لحظه کوچکتر می شود تا آنکه از آن هیچ نمی ماند .
همه مردان بزرگ، همه آثار بزرگ و ماندگار مرهون ازدواج بزرگ اند . از خود بیرون شدنی که اگر اتفاق نیفتد از ما هیچ نمی ماند .
شاید بسیاری از آنچه را که امروز برایت می نویسم درک نکنی اما، خوب می دانم و به تجربه درک کرده ام که زمانه همه را به تو خواهد فهماند و ای کاش وقتی این همه را درمی یابی فرصت های بزرگی برایت مانده باشد .
دخترم!
خیلی از ما فکر می کنیم فرصت های زیادی برای بودن و ماندن باقی است .
روزی در میان نوشته های نویسنده ای که از تجربه های پیرمردی سرخ پوست نوشته بود می خواندم که گفته بود: دستت را باز کن، مرگ در این فاصله نزدیک با توست و می توانی آن را لمس کنی .
همیشه از اینکه فردایی نباشد تا کاری را که باید، انجام بدهم ترسیده ام .
بی گمان من هم مثل تو و بسیاری از بر و بچه های نوجوان و جوان مثل تو، فرصت های بسیاری را از دست داده ام . ما همه عادت داریم که همیشه کارهایی را که باید انجام دهیم به آخرین لحظات کار را می گذاریم . درست مثل درس خواندن، شب های امتحان پرکارترین شب های همه دانش آموزان و دانشجویان است .
ما عادت کرده ایم که کارها را به آخرین دقایق واگذاریم . چنانکه قبل از آنکه در انجام کاری، به خودمان و شان انسانی خودمان بیندیشیم به جایی و کسی که برایش کاری را انجام می دهیم می نگریم . و یا وجهی را که دریافت خواهیم کرد . همه آنچه که از ما صادر می شود نماینده ماست . جزئی از ماست که ظهور می کند . تمامی شخصیت، و تعهد ماست که خود را می نمایاند .
کاش بتوانیم همه آنچه را که عهده دار می شویم و درباره اش متعهد می گردیم اینگونه بنگریم . آنوقت است که به آن کارها به عنوان زیباترین و آخرین غزلی می نگریم که شاعری در آخرین روز حیاتش برای کسی که به تمام معنی دوستش دارد می سراید . و این تنها در گرو این درک از هستی است که فردایی برای جبران و اصلاح ما نیست .
شاید اگر از من درباره «تعهد بپرسی » و اینکه چه کسی را می توان متعهد دانست جز آنچه که در آخرین سطر نگاشتم نخواهم گفت . و چه بسیاری از اوقات که ما آرایش صورت ها و رنگ و لعاب مسلمانی را همه تعهد و متعهد بودن معنی کرده ایم . با این تعریف بسیاری از ما مسلمانان بی تعهدند . بی دردند بدون باوری جدی و عشقی بزرگ و انتظاری که می تواند در دل جوانه بزند . ببالد و به ثمر بنشیند .
دخترم!
بسیاری از سال های عمر من صرف یافتن و راضی کردن مردانی، سازمان هایی و اداراتی شد که مرا در رسیدن به میدان فراخ برای فهمیدن و ساحتی برای خدمتگزار بودن یاری دهند، مردانی که مردم، دین و ایمان خود را در زیر و یا در حاشیه مسند خودی قرار نداده باشند .
این جستجو، بسیاری از سال های حیاتم را از من ربود و من با ساده دلی تمام برای بودن، برای خدمت کردن و برای یاری دادن به بچه های خوب این سرزمین از دست دادم . اگر چه هیچگاه چشمی به میزشان و طمعی به منصبشان نداشتم اما گویی ترسی موهوم آنان را از تن دادن به طرحی بزرگ و بلندمدت و پرسش از آنچه که خود را به آن مشغول داشته بودند برحذر می داشت تا اینکه یک روز خسته از همه کس و دلزده از همه چیز تمنایی در درونم جوانه زد .
تمنای سر نهادن در پی مردی که به حقیقت شایسته نام مردی باشد و خدمت به آقایی که به حقیقت آقا باشد و از همه خصلت های پست نوکرمآبی دور . و روزی حادثه ای شگرف اتفاق افتاد، همه آنچه که در پی آن بودم چون نسیمی از پنجره اتاقمان وارد شد چشمم گشوده شد و قلبم .
و به راستی مردی را یافتم که همه ویژگی ها را در خود یکی داشت .
مرد شایسته ای که می شد بازو در بازوی او تا به اوج افلاک رفت .
مردی که همه مردی، همه سخا، همه جوانمردی، همه رحمت و همه بینایی را با خود داشت .
مردی برای بودن، برای زیستن . برای سفر، برای پرواز تا آسمان آبی خدا، مردی که می شد او را خواند، بی حاجب و دربان .
مردی که می دید، می نواخت و بی عتاب و سرزنش پاسخ می داد .
مردی که می شد تا پایان عمر و پس از آن تا ابدالاباد با او بود و مطمئن بود که همه وفاداری را با خود دارد و همه آقایی و بزرگی را .
از آن وقت دریافتم او مخدوم با عنایتی است که شایسته خدمتگزاری است .
بسیار متاسفم که بخشی از سال های حیاتم را چنان که باید با او و برای او نبودم اگر چه در همان هنگام هم در قلبم نیت و مقصدی جز آنچه که پیش از این نوشتم نبود .
امروز برای تو همین را خواهانم قبل از آنکه بخواهی اتاق های دربسته را تجربه کنی .
بودن در خدمت مردی که به حقیقت شایسته خدمتگزاری است . که جز این برای تو افسوس و حرمان می ماند و بس و بعد از آن …
www.hawzah.net
سروش دل
آشنایی با فرزندان رهبری
با توجه به خواست کاربران مبنی برآشنایی بیشتر با خانواده مقام معظم رهبری، شرحی
مختصر پیرامون زندگی فرزندان ایشان مخصوصا فرزندان پسر معظم له خدمت شما ارائه می
گردد:
رهبر عالیقدر انقلاب، حضرت آیت الله سید على خامنه اى فرزند مرحوم حجت الاسلام
والمسلمین حاج سید جواد حسینى خامنهاى، در روز 24 تیرماه 1318 برابر با 28 صفر
1358 قمرى در مشهد مقدس چشم به دنیا گشود. ایشان دومین پسر خانواده هستند.
ایشان ازدواج کردند و اکنون دارای 6 فرزند هستند. نام خانوادگی همسر
ایشان«خجسته» است. نام دخترانشان بشری و هدی، و نام فرندان پسرشان سید مصطفی،
سیدمجتبی، سیدمسعود و سیدمیثم است. دو تن از فرزندان پسر ایشان 8 سال در جبهههای جنگ ایران و عراق حضور داشتند
یکی از دختران ایشان همسر فرزند آیت الله محمدی گلپایگانی رئیس دفتر رهبری است و
دختر دیگر ایشان همسر فرزند آیت الله باقری کنی از علمای تهران است. سید مصطفی
فرزند بزرگ ایشان با دختر آیتالله خوشوقت ازدواج کرده است. سید مجتبی داماد دکتر
غلامعلی حداد عادل است. سید مسعود نیز با فرزند آیتالله خرازی و خواهر صادق خرازی
ازدواج کرده است. سید میثم کوچکترین فرزند ایشان نیز به ازدواج دختر آقای لولاچیان
از بازاریان متدین در آمده است. مقام معظم رهبری همچون امام راحل فرزندان خود را از
فعالیت های سیاسی و اقتصادی مبرا داشته و به ایشان توصیه کرده اند که در کارهای
اقتصادی وارد نشوند. حضرت حجتالاسلام و المسلمین احمد مروی “دامت برکاته” در این
رابطه چنین بیان داشتند:
“ایشان چهار فرزند پسر دارند که هر چهار نفر، طلبه و معمم هستند و حقیقتاً هم
درس میخوانند. خوب هم درس میخوانند. من با اینها مأنوسم، این توفیق را دارم.
اُنسی دارم، نشست داریم، گعده داریم، صحبت میکنیم. یک بار ندیدهام که اینها راجع
به پولی، امکاناتی و چیزهای از این قبیل صحبت بکنند. گویی افرادی معمولی هستند و
پدرشان هم یک فرد معمولی است.
این خیلی ارزش دارد که امکانات باشد و موقعیت فراهم باشد و هیچ اقبالی به آن
نشان داده نشود. این خیلی ارزشمند است. برای خود حضرت آقا، همه رقم امکانات هست ولی
هیچ اقبالی ما نمیبینیم. نه خودشان، نه خانوادهشان!
قطعاً خود حضرت آقا دوست ندارند که بستگانشان و مخصوصاً آقازادههاشان در
کارهای اقتصادی باشند، قطعاً این را آقا نمیپسندند. خود اینها هم هیچ رغبتی و هیچ
اقبالی ندارند. حالا به هر صورت این جور تربیت شدهاند که هیچ اقبالی به این چیزها
ندارند. فرزندانشان بیشتر همین مسائل درس و بحث برایشان مطرح است و نگرانیهایی که
نسبت به مردم و نسبت به زندگی طلاب و نسبت به قضایای دیگر دارند، همان دغدغههایی
است که خود آقا دارند. این که آنها برای خودشان دنبال آیندهای باشند زندگی، مال،
منال، پول، پسانداز اصلاً وجود ندارد. اگر بود، من مطلع میشدم. چون خیلی با
اینها مأنوسم. من چنین چیزی واقعاً در اینها ندیدهام
سید مصطفی آقازاده بزرگ آقا همان سال اول ازدواجشان که طلبه قم بودند، الان
هم قم هستند خانهای اجاره کرده بودند و مستأجر بودند - الان هم مستأجرند - ما را
یک روز برای ناهار دعوت کردند. ما رفتیم منزل ایشان. یک سال از ازدواج ایشان نگذشته
بود، ماههای اول ازدواج ایشان بود. ما هم یک گلدان معمولی خریدیم و رفتیم که دست
خالی نرویم. من واقعاً تعجب کردم که آیا این خانه، خانه یک تازهداماد است؟ حالا
نه خانه فرزند رهبر انقلاب و مقام اول کشور، حتّی خانه یک تازهداماد هم این
نیست. یعنی یک خانه تازهداماد، بالاخره یک زرق و برقی دارد؛ تا مدتها این زرق و
برق خانه تازهداماد و خانه تازه عروس، هست. من توی خانه اینها، واقعاً همان زرق
و برق معمولی یک تازهداماد و یک تازه عروس را ندیدم. بسیار زندگی معمولی، دوتا فرش
ماشینی، آن هم نه سه در چهار چون من دقت داشتم به این چیزها. دور و بر خودم را
نگاه میکردم. حواسم بود و تا آنجا که میتوانستم، رصد میکردم اوضاع و احوال خانه
را. دو تا فرش شش متری انداخته بودند، دور خانه هم موکت بود و دو سه تا پشتی ابری
معمولی، نه مبلمانی، نه زرق و برقی. زندگی ساده و خوبی در آقازادههای ایشان سراغ
داریم.
آقازادهها در دفتر مسئولیتی ندارند. فقط در نشر آثار همکاری دارند والاّ هیچ
کدام از آقازادهها مسئولیتی ندارند. جایی هم مشغول نیستند. ممحّض در درس و کار
طلبگی هستند. درس میخوانند و انصافاً هم درسشان خیلی خوب است. خیلی خوب پیشرفت
کردهاند. خود آقا مصطفی که الان سطوح عالیه را در قم تدریس میکنند. ایشان مکاسب و
کفایه در قم تدریس میکنند.”
پيله ي پرواز
پروانه باش…
جایی که برای کرم ابریشم پایان دنیاست پروانه ای متولد می شود
برای پروانه شدن راه زیادی لازم است. باید قبل از آن به قدر کافی شجاع شد
باید فهمید که پرواز آن قدر ها هم که فکر می کنیم ، ساده نیست.
باید دانست که اگر ترس در دل راه یابد ، سقوط حتمی ست.
برای پروانه شدن ، گذشتن از تنگنای پیله های در هم تنیده شده زندگی لازم است.
گاه چنان این پیله ها در هم گره خورده اند که خستگی در تک تک سلول های بدن خانه می کنند و
این خیال به وجود می آید که رهایی غیر ممکن است
ولی تنها کسانی می توانند پروانه شوند که بیش از همه امید داشته باشند و البته صبر…
پروانه به ناچار باید پرواز کند و شرط اول پرواز ، گشودن بال هاست.
بال های ضعیف و رنجور ، پروانه را از پرواز باز می دارد.
, شرط دیگر نترسیدن از ارتفاع است
پروانه بودن ، قلب پروانه ای می طلبد. و احساس پروانه ای، برای یافتن گل ها
برای درک زندگی و این که
در نگاه كساني كه معني پرواز را نمي فهمند هر
چه اوج بگيري كوچكتر مي شوی
راه مجاهدت باز است
گزارش مهدي قزلي از متن و حاشیه دیدار رهبر معظم انقلاب با خانواده شهید مصطفی احمدی روشن روایت صوتی این گزارش: سرم را تكیه داده بودم به شیشهی ماشینی كه از لابهلای اتومبیلهای توی خیابان به سرعت میرفت تا به موقع برسیم خانهی مصطفی؛ به موقع یعنی زودتر از رهبر انقلاب. مصطفی سر جمع 7 ماه و 7 روز بزرگتر از من بود و پسرش هم تقریباً همسن دخترم. فكر كردم به اینكه اگر اتفاقی – مثلاً تصادف- برایم پیش بیاید حال خانوادهام چطور خواهد شد؛ پدر، مادر، همسر، دخترم، برادرها و بقیه. از روی محبت، هیچ دلم نخواست كه تصورشان بكنم؛ ولی چند دقیقهی بعد قرار بود برسم به خانهی جوانی همریش و همسنوسال خودم كه اتفاقی برایش افتاده و حال خانوادهاش را تصویر كنم. خانوادهای كه دیگر او را نخواهند دید. ماشین در ترافیك سنگین از بیت رهبری در انتهای فلسطین آمده بود تا اول پاسداران و در خیابان گل نبی و ترافیكش – همانجا كه ماشین مصطفی را منفجر كردند- سر از شیشهی ماشین برداشتم. فكر كردم اگر به لطف رانندگی! رانندهمان همین الان نمیریم بالاخره گریزی هم از تقدیر همیشگی و همگانی حضرت حق نداریم. یك لحظه فكر اینكه آدمی مثل مصطفی چقدر میتواند خوشبخت و خوشعاقبت باشد، از جا پراندم. این ماجرا زاویهی دید صحیح میخواهد. از این زاویه همهاش شور است و حماسه. وقتی ماشینمان -به لطف خدا البته- رسید به نزدیك خانهی مصطفی دیگر حالگرفتگی مسیر را نداشتم. فكر كردم نباید دلسوز خانوادهاش باشم بل باید غبطهخور خودش بشوم. حاشیه زیاد رفتم، خانواده خانه نبودند! دانشگاه شریف مراسمی در چیذر و سر مزار مصطفی گرفته بود و همهی خانوادهاش آنجا بودند. رهبر انقلاب اول رفتهاند خانه شهید رضایینژاد و بعدش میآیند اینجا. یك تیم هم رفته چیذر و دارد توی گوش خانوادهی آنها میخواند كه یك مسئولی در راه منزل شماست! یك چیزی در مایههای رئیس بنیاد شهید یا سرداری از سپاه. و معلوم است خانواده مقاومت میكنند كه: خوب بگویید آنها هم بیایند اینجا سرمزار. بخشی از حاشیه حضور رهبر انقلاب در منزل شهید رضایینژاد: از همان لحظهی ورودمان، دختربچه شروع میكند به ورجه وورجه توی اتاق. اسمش «آرمیتا»ست؛ آرمیتا رضایینژاد؛ دختر شهید داریوش رضایینژاد. 5 ساله است. تیمی كه رفته بود چیذر بالاخره موفق میشود و معلوم نیست با چه ترفندی راضیشان میكند به آمدن. بالاخره آنها آمدند و ما هم رفتیم بالا. خانهی شهید یك آپارتمان حدود 80 متری و دو اتاقه بود و ساده. دو تا كامپیوتر روی میزی بزرگ در سالن خانه و دو عكس از رهبر به دیوارها و خانه پر از خانمهای چادری جوان و مسن و دو مرد میانسال –باجناق و برادرزن- و دو مرد مو سپید كرده؛ مادر و همسر و خواهرها و خانواده همسر شهید و البته علیرضا پسر مصطفی كه هاج و واج مانده بود از حضور ما در خانهشان. اینقدر میفهمید كه خبر مهمی هست كه همه جمع هستند و اینقدر بزرگ بود كه بداند در چنین موقعیتی پدرش هم باید باشد برای پذیرایی و مهمانداری! وكلافه از همین موضوع میپرسید: پس بابا كی میاد؟ همه قیافههای خسته داشتند و معلوم بود خواب درست و حسابی نداشتهاند در این چند روز ولی كسی شكسته نبود. گهگاهی هم لبشان به لبخند باز میشد و البته هنوز نمیدانستند چه كسی به خانهشان خواهد آمد. خواندم كه كامران نجفزاده جاخورده كه خبر شهادت پدر را به پسر 4 سالهاش ندادهاند و البته فكر میكنم او هم یك لحظه همه چیز را –مثل من- با فرزند خودش مقایسه كرده كه نوشته بود: خبرنگاری یادم رفت؛ و من دیدم مادربزرگ علیرضا داشت به نوهاش میگفت: بابا را خدا فرستاده مأموریت. البته نباید هم انتظار داشت بچهی چهارساله معنای فقدان و مرگ و شهادت را درك كند هرچند فكر میكنم معنای خدا و بابا و مأموریت را خوب میدانست كه از این حرف مادربزرگ به آغوش مادرش پناه میآورد و سرش را قایم میكرد لای چادر او. مسئول ِ همراه ما به پدر و مادر و همسر شهید آرام گفت مهمانشان كیست و خواهش كرد كمك كنند تا همهی موبایلها جمع و خاموش شود. فكر میكردم مثل خانوادههای شهدایی كه قبلا دیده بودم ذوق زده شوند یا باور نكنند ولی نه؛ خیلی عادی بلند شدند و موبایلها را جمع كردند. انگار برایشان مسجل بود كه آقا خواهند آمد. حالا اگر امروز نه؛ فردایی نزدیك. پدر شهید بلند شد و رفت برای گرفتن وضو. دستش لرزشی آرام گرفته بود و این نشانهی هیجانی بود كه نشانش نمیداد. وقتی پدر برگشت، كوچكترین دخترش –كه دیگر حالا او و بقیه هم خبردار شده بودند- لباسهای پدرش را مرتب میكرد. وقتی میهمان وارد خانه شدند پدر مصطفی از جا بلند شد و جلو رفت و گفت: خوش آمدید و او را بغل كرد. وقتی آقا هم دست به گردن پدر مصطفی انداختند، من پشت سر ایشان بودم و صورت پدر مصطفی را میدیدم. انگار دو پدرِ فرزند از دست داده، داشتند به هم سرسلامتی میدادند. مادر شهید شیواتر سلام كرد: «سلام آقا» و بعد علیرضا را گرفت سمت رهبر و ادامه داد: خیلی وقته منتظرتونه. پدر مصطفی كه از آغوش رهبر جدا شد، علیرضا دست انداخت به گردن رهبر. فكر كردم الان غریبی میكند ولی نكرد. مادر مصطفی گفت: علی! آقا را ببوس مادر! و علیرضا رهبر را بوسید. آقا به محافظی كه كنارشان بود گفتند: عصای من را بگیرید. عصا را كه دادند، علیرضا را بغل كردند. علیرضا كه جا خوش كرد در بغل رهبر، زنها نتوانستند صدای گریهشان را مثل اشكها پنهان كنند. هرچند مادر و همسر شهید هنوز مقاومت میكردند. آقا تا برسند به صندلیشان، اسم پسر را پرسیدند و حالش را و سلامی كردند به حاضرین. وقتی نشستند روی صندلی، علیرضا هم روی پای رهبر آرام گرفت، بی كلافگی و بی غریبگی. ساعتم را نگاه كردم. هنوز یك دقیقه نشده بود از ورود رهبر به منزل كه ایشان گفت: خوب! خدا درجات این شهیدِ عزیزِ ما را متعالی كند، با شهدای صدر اسلام، با شهدای بدر و احد، با شهدای كربلا محشور كند ان شاءالله. این خلاف رویهی ایشان بود كه اینقدر بیمقدمه شروع كنند در خانهی شهیدی به صحبت. اول معمولاً مینشستند و میشناختند و گپ و گفت میكردند ولی اینجا نه. بعد هم برایم جالب شد كه نگفتند «شهیدتان»، گفتند «شهید ما». و البته فرصت شد تا من خودم هم چهرهی رهبر را ببینم؛ جدی، با هیبت، با ابهت، كمی غمگین و ناراحت و البته مصمّم. این هم چهرهای نبود كه در 6-7 خانهی شهدا كه قبلاً تجربه رفتنشان را داشتم از ایشان دیده باشم. معمولاً شاد، سرزنده و با نشاط بودند. «دو ارزش در جوان شما به خوبی تبلور پیدا كرد كه هركدام به تنهایی مایهی افتخار است. یكی جنبهی علم و تحقیق و تسلط بر كار مهمی كه زیر دستش بود… این یك بُعدش است كه مایهی افتخار است هم برای خانواده و اطرافیان، هم برای ما. بُعد دوم اهمیتش بیشتر است كه همان بُعد معنوی و الهی است. بُعد دوم همان چیزی است كه او را آماده میكند برای شهید شدن. حالا البته شهیدشدن برای ما كه اهل دنیا هستیم، برای شما كه پدر و مادر و همسر هستید و محبت دارید نسبت به او، تلخ است چون در عرصهی ظاهر زندگی فقدان است؛ از دست دادن است؛ این پوستهی شهادت است… لكن اصل شهادت چیزی غیر از این است، برتر از این حرفهاست. اصل شهادت این است كه انسان ناگهان از درجات عالیهی الهی سر دربیاورد و مقامش از فرشتگان بالاتر برود. آن زندگی اصلی كه همهی ما بعد از چند سال بالاخره واردش میشویم خواه ناخواه، در آن زندگی ابدی جایگاهش عالی بشود، رتبهاش عالی بشود، مورد توجه باشد، فیض او در روز قیامت به دیگران برسد: يَسْعَى نُورُهُم بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمَانِهِم(1)؛ در ظلمات قیامت وقتی بندگان خوب كه از جملهی آنها جوان شماست، حركت میكنند آنجا را روشن میكنند. در آن روز منافقان میگویند از نورتان به ما هم بدهید و اینها جواب میدهند: قِيلَ ارْجِعُوا وَرَاءكُمْ فَالْتَمِسُوا نُورًا(2)؛ بروید پشت سرتان را نگاه كنید، زندگی دنیاییتان را نگاه كنید، اگر نوری قرار است داشته باشید از آنجا باید داشته باشید. این بُعد دوم شخصیت جوان شما و همهی شهداست.» علیرضا همچنان روی پای رهبر نشسته بود و با انگشتان كوچكش بازی میكرد. همه مبهوت صحبتهای عمیق و بی مقدمهی رهبر شده بودند و فقط صدای چیلیك چیلیك دوربین عكاس میآمد. انگار آقا این حرفها را علاوه بر خانوادهی شهید داشتند به من هم میگفتند به خاطر آن فكرهایی كه قبل از رسیدن به خانهی مصطفی میكردم؛ همنشینی با شهدای بدر و احد، با حمزه و حنظله غسیل الملائكه و بعد هم صحبت از نورافشانی در ظلمات قیامت. آدم باید غبطه خوردن را خوب بلد باشد برای چنین موقعیتهایی. «اینها در راه خدا و پیشرفت اسلام شهید شدند. مسأله اینها فقط این نیست كه ما میخواهیم از دنیا عقب نباشیم به لحاظ علمی، این تنها نیست یعنی، این هست به علاوه یك چیز مهمتر و آن اینكه ما با حركت علمیمان اسلام را سربلند میكنیم. از اول انقلاب یكی از بمبارانهای شدیدی كه علیه ما شده این بوده كه اسلام انقلابی كه در یك كشوری حاكم شد و مردم متعبد شدند دیگر راه علم و تمدن بسته میشود، این جزو تهمتهایی بوده كه از اول به ما میزدند. خوب اوایل كار هم كه ما راهی نداشتیم برای رد این تهمت. بخشی از پیام تسلیت حضرت آیتالله خامنهای در پی شهادت مصطفی احمدی روشن: از مجازات مرتكبان این جنایت و عاملان پشت صحنهی آن هرگز چشمپوشی نخواهیم كرد… سالهای اول و دههی شصت، هنر جوانهای ما مجاهدت بود، ایمان بود. خوب دنیا قبول كرد، گفت: بله ایمانشان خوب است، ولی پیشرفت علم و تمدن و زندگی امكان ندارد. این جوانها این ادعا را باطل كردند. چه این شهید چه سه شهید قبلی، جوانهایی كه عرصههای علمی را تصرف كردند و در آنجا حرف نو به میدان آوردند و هویت پیشرونده و استعداد برتر خودشان را و قابلیتها و استعدادهای خودشان را نشان دادند، اینها آبرو درست كردند برای نظام جمهوری اسلامی. این بخش دوم فضیلت اینهاست و همین هم موجب شد خدا به اینها توفیق شهادت بدهد و درجاتشان را عالی كند. …برای شما هم شهید از دست نرفته؛ مثل پولی كه در بانك است. پول در خانه نیست ولی هست. مثل پولی كه گم میشود یا دزدیده میشود نیست. شهید شما پیش شما نیست، در خانه نیست، دیگر نمیبینیدش، ولی هست و كجا به دردتان میخورد؟ روزی كه انسان از همیشه فقیرتر است. خدا ان شاءالله بهتان صبر بدهد.» آقا بعد از این صحبتها، رو به پدر شهید كردند و گفتند: چند سالش بود؟ پدر مصطفی گفت: 32 سال. پدر و رهبر هردو مكث كردند. پدر ادامه داد: خدا انشاءالله شما را برای ما نگه دارد. ایشان ارادتمند شما بودند من هم همینطور. آقا جواب دادند: «سلامت باشید» و تازه برگشتند به روال گذشتهشان با خانوادههای شهدا؛ و از حاضرین در جلسه پرسیدند و نسبتهایشان با مصطفی و لابهلای حرفها هم دعا میكردند. «راه مجاهدت باز است، راه خدمت باز است. هر كسی در هر جایی میتواند خدمت كند و وقتی خدمت صادقانه شد، خدا اینجور پاداشها را هم به بهترینها میدهد. حالا شنیدم من بعد از شهید مصطفی، دانشجوهای شریف و جاهای دیگر نامه نوشتند و درخواست كردند تغییر رشته بدهند به این رشته. این بركت است. هم زندگیشان بركت داشت هم از دنیا رفتنشان كه شهادت بود پربركت بود.» نفهمیدم علیرضا كی سریده بود و از بغل رهبر درآمده بود و رفته بود بغل مادرش نشسته بود. آقا قرآن خواستند و مثل همیشه با طمأنینه در صفحهی اولش نوشتند: تقدیم به خانوادهی شهید مصطفی احمدی روشن. قرآن اول را دادند به پدر مصطفی. پدر مصطفی قرآن را گرفت و گفت: ما از این اتفاق هیچ ناراحت نیستیم شما هم غم به دلتان راه ندهید آقا. رهبر سر از روی قرآن دوم كه داشت در آن برای همسر مصطفی چیزی به یادگار مینوشت، برداشت و گفت: غم داریم! این جور حوادث مثل تیر به دل انسان است. منتها غم نباید انسان را از پا بیندازد. این حوادث علاوه بر اینكه ارادهی انسان را تقویت و به خدا نزدیك میكند یك نتیجهی دیگر هم دارد. ما قبلاً از اهمیت كار خودمان آگاه بودیم ولی آیا از اهمیت آن برای دشمن هم آگاه بودیم؟ این شهادتها میزان اهمیت این فعالیتها برای دشمن را هم برای ما روشن كرد. معلوم شد نتیجه كار اینها مثل پتك توی سرشان خورده كه دیگر كارشان به اینجا كشیده كه هزینه میكنند تا این همه جوانهای ما را شهید كنند. مادر شهید گفت: آقا مصطفی از یاران خیلی خیلی صدیق شما بود. واقعا پیرو شما بود. رهبر گفت: «بله میدانم.» … و این موضوع را همه كسانی كه او را می شناختند، فهمیده بودند؛ حتی سرویسهای اطلاعاتی بیگانه. آقا ادامه دادند: اهل معنویت و سلوك هم بود، با آقای خوشوقت هم ارتباط داشتند مثل اینكه. علیرضا جلو رفت یك بار دیگر و بی هوا رهبر و محاسن سپیدش را بوسید. وقتی آقا داشتند قرآنی به رسم هدیه به همسر شهید میدادند، زن جوان لبش لرزید و بعد چشمهایش. شاید داشت فكر میكرد ای كاش مصطفی بود و این روز باشكوه را میدید كه رهبر چانهی كوچك علیرضایشان را میگیرد و میبوسد و قرآن مینویسد به یادگار و هدیه میدهدشان. وقتی قرآن را گرفت آرام گفت: مصطفی خواب دیده بود بالای تپهای شما به سرش دست كشیدید. رهبر پرسید: كی؟ همسر شهید جواب داد: 20 روز پیش حدوداً. و بعد یك خواهش كرد از رهبر: آقا توی نماز شبهاتون علیرضا را دعا كنید، برای صبرش! و رهبر قول داد. مادر مصطفی هم رفت پیش رهبر و آرام گفت: آقا دعا كنید خدا به من صبر بده. من تا حالا عیان گریه نكردم. آقا گفتند: نه؛ گریه كنید. مادر شهید گفت: نه گریه نمیكنم نمیخوام اونها خوشحال بشن. آقا ابرو در هم كشیدند و گفتند: غلط میكنند خوشحال میشوند. گریه برای مادر هیچ اشكالی ندارد. گریه كنید و دعا كنید هم برای اون شهید كه الحمدلله درجاتش عالیست و از خدا بخواهید دعای او را شامل حال شماها و ما و همسر و فرزندش بكند. آقا حرفش تمام شده و نشده چشمهای مادر مصطفی خیس شد. رهبر به مادر و همسر و پسر و خواهرهای شهید هدیه دادند. پدر همسر مصطفی گفت: آقا سر ما فقط بیكلاه ماند. من هدیه نمیخوام ولی بذارید ببوسمتان. اینطور شد كه او هم سرش بی كلاه نماند. همینطور شوهر خواهر و باجناق مصطفی. رهبر انقلاب جمله معروف پایان جلساتشان با خانواده شهدا را گفتند: خوب مرخص فرمودید؟ و بلند شدند از روی صندلی. رهبر برای آنها دعا میكردند و آنها برای رهبر. این وسط چفیه را برای علیرضا خواستند و گرفتند. مادر مصطفی رهبر را دعوت كرد خانهشان و آقا گفتند: آمدن من زحمت زیاد دارد برای شما. شما تشریف بیاورید. پدر مصطفی چشمی گفت و رهبر را بدرقه كردند تا كنار در. رهبر كه رفتند چهرههای اهل خانه خندان بود. شاید هیچ كس نبود كه آرزو نداشته باشد جای مصطفی باشد. خواستیم تازه گپی بزنیم با خانواده مصطفی كه رانندهمان آمد بالای سرمان و گفت: بلند بشید كه من باید شماها را صحیح و سالم برگردانم! بعد با همان اعتماد به نفس دشمنشكن بلندمان كرد و برد. خانوادهی شهید هم یادشان آمد باید برگردند امام زاده علی اكبر چیذر، پیش مصطفی و هم دانشگاهیهایش.
زندگي طلايي
نكات ناب زندگي …
-وقتی میتوانی با سکوت حرف بزنی ، بر پایه های لغزان واژه ها تکیه نکن . . .
-اگر کسی به تو لبخند نمیزند ، علت را در لبان بسته خود جستجو کن . . .
-ساده ترین کار جهان این است که خود باشیو دشوار ترین کار جهان این است که کسی باشی که دیگران میخواهند . . .
-هر کس ساز خودش را می زند، اما مهم شما هستید که به هر سازی نر قصید .
-شجاعت یعنی : بترس ، بلرز ، ولی یک قدم بردار . . .
-وقتی تنها شدی بدون که خدا همه رو بیرون کرده ، تا خودت باشی و خودش . .
-کشتن گنجشکها ، کرکس ها را ادب نمی کند . (آبراهام لینکلن)
-خوب گوش کردن را یاد بگیریم…
-گاه فرصتها بسیار آهسته در میزنند. .. .
-درنگاه کسی که پرواز را نمیفهمد هر چه بیشتر اوج بگیری کوچک ترخواهی شد
-از دشمن خود یک بار بترس و از دوست خود هزار بار . . .
-مشکلی که با پول حل شود ، مشکل نیست ، هزینه است . . .
-برای خندیدن منتظر خوشبختی نباش ، شاید خوشبختی منتظر خندیدن توست . . .
-ناخدایی که نمیداند مقصدش کجاست ،هر بادی برایش باد مخالف است . . .
-از تجربه دیگران استفاده کن قبل از آنکه تجربه دیگران شوی . . .
-اگرهمواره همچون گذشته بیندیشید همان چیزی رابدست می آورید که تابحال کسب کرده اید.
-باطن وسیرت واقعی مردم رادرزمان بدبختیشان می توان شناخت. . .
-گناهی که پشیمانی بیاورد ٬بهتر از عبادتی است که غرور بیاورد . . .
-دنیا ۲روز است ٬یک روز با تو و یک روز بر علیه تو
-روزی که با توست مغرور مباش ٬روزی که علیه توست مایوس نباش .
-لحظات را گذراندیم تا به خوشبختی برسیم غافل از این که همان لحظات خوشبختی اند
-برای انسانهای بزرگ بن بست وجود ندارد. چون بر این باورند که: یا راهی خواهم یافت یا راهی خواهم ساخت .
-دنیا خوابی است که اگر آن را باور کنی پشیمان می شوی . . .
-گذشته را با خود داشته باش ، اما در آن زندگی مکن و فقط تجربه بگیر . . .
-نه طوطی باش که گفته دیگران را تکرار کنی و نه بلبل باش که گفته خود را هدر دهی . .
-چقدرسخت است،خندان نگه داشتن لب ها در زمان گریستن قلب ها . . .
-شادی خود را به هیچ چیز و هیچ کس وابسته نکن تا همیشه از آن برخوردار باشی
-خدا دوستدار آشناست. عارف عاشق می خواهد نه مشتری بهشت.( دکتر شریعتی )
-آدمی شاگردی است که درد و اندوه او را تعلیم می دهد و هیچکس بدون احساس این معلم قادر به شناسایی خود نیست . (آلفرد دوموسه)
-جاده ی زندگی نباید صاف و مستقیم باشه وگرنه خوابمان میگیره، دست انداز ها نعمتند
-شکسته های دلت را به بازار خدا ببر، خدا، خود بهای شکسته دلان است
-وقتی احساس غربت میکنی، یادت باشه که خدا همین نزدیکی هاست
-بهترین دوست خداست، او آنقدر خوب است که اگر یک گل به او تقدیم کنید دسته گلی تقدیمتان میکند.
-شیطان با دروغ آدم را از بهشت لغزاند، ولی آدم با اشک صادقانه به خدا پیوست
-برای بدست آوردن چیزهایی که تاکنون نداشته ای، باید کسی شوی که تاکنون نبوده ای
-مگر میشود با سنگ انداختن پیاپی در آب، ماه را از حافظه ی آب گرفت؟
-روز را خورشید میسازد. روزگارش را ما
-تجربه بهترین درس است هر چند حق التدریس آن گران باشد . . . (کارلایل)
-همیشه دلیل شادی کسی باش نه قسمتی از شادی او و همیشه قسمتی از غم کسی باش نه دلیل غم او!
-وقتی میتوانی با سکوت حرف بزنی ، بر پایه های لغزان واژه ها تکیه نکن . . .
-اگر کسی به تو لبخند نمیزند ، علت را در لبان بسته خود جستجو کن . . .
-ساده ترین کار جهان این است که خود باشیو دشوار ترین کار جهان این است که کسی باشی که دیگران میخواهند . . .
-هر کس ساز خودش را می زند، اما مهم شما هستید که به هر سازی نر قصید .
-شجاعت یعنی : بترس ، بلرز ، ولی یک قدم بردار . . .
-وقتی تنها شدی بدون که خدا همه رو بیرون کرده ، تا خودت باشی و خودش . .
-کشتن گنجشکها ، کرکس ها را ادب نمی کند . (آبراهام لینکلن)
-خوب گوش کردن را یاد بگیریم…
-گاه فرصتها بسیار آهسته در میزنند. .. .
-درنگاه کسی که پرواز را نمیفهمد هر چه بیشتر اوج بگیری کوچک ترخواهی شد
-از دشمن خود یک بار بترس و از دوست خود هزار بار . . .
-مشکلی که با پول حل شود ، مشکل نیست ، هزینه است . . .
-برای خندیدن منتظر خوشبختی نباش ، شاید خوشبختی منتظر خندیدن توست . . .
-ناخدایی که نمیداند مقصدش کجاست ،هر بادی برایش باد مخالف است . . .
-از تجربه دیگران استفاده کن قبل از آنکه تجربه دیگران شوی . . .
-اگرهمواره همچون گذشته بیندیشید همان چیزی رابدست می آورید که تابحال کسب کرده اید. . .
-باطن وسیرت واقعی مردم رادرزمان بدبختیشان می توان شناخت. . .
-گناهی که پشیمانی بیاورد ٬بهتر از عبادتی است که غرور بیاورد . . .
-دنیا ۲روز است ٬یک روز با تو و یک روز بر علیه تو
-روزی که با توست مغرور مباش ٬روزی که علیه توست مایوس نباش .
-لحظات را گذراندیم تا به خوشبختی برسیم غافل از این که همان لحظات خوشبختی اند
-برای انسانهای بزرگ بن بست وجود ندارد. چون بر این باورند که: یا راهی خواهم یافت یا راهی خواهم ساخت .
-دنیا خوابی است که اگر آن را باور کنی پشیمان می شوی . . .
-گذشته را با خود داشته باش ، اما در آن زندگی مکن و فقط تجربه بگیر . . .
-نه طوطی باش که گفته دیگران را تکرار کنی و نه بلبل باش که گفته خود را هدر دهی . .
-چقدرسخت است،خندان نگه داشتن لب ها در زمان گریستن قلب ها . . .
-شادی خود را به هیچ چیز و هیچ کس وابسته نکن تا همیشه از آن برخوردار باشی
-خدا دوستدار آشناست. عارف عاشق می خواهد نه مشتری بهشت.( دکتر شریعتی )
-آدمی شاگردی است که درد و اندوه او را تعلیم می دهد و هیچکس بدون احساس این معلم قادر به شناسایی خود نیست . (آلفرد دوموسه)
-جاده ی زندگی نباید صاف و مستقیم باشه وگرنه خوابمان میگیره، دست انداز ها نعمتند
-شکسته های دلت را به بازار خدا ببر، خدا، خود بهای شکسته دلان است
-وقتی احساس غربت میکنی، یادت باشه که خدا همین نزدیکی هاست
-بهترین دوست خداست، او آنقدر خوب است که اگر یک گل به او تقدیم کنید دسته گلی تقدیمتان میکند.
-شیطان با دروغ آدم را از بهشت لغزاند، ولی آدم با اشک صادقانه به خدا پیوست
-برای بدست آوردن چیزهایی که تاکنون نداشته ای، باید کسی شوی که تاکنون نبوده ای
-مگر میشود با سنگ انداختن پیاپی در آب، ماه را از حافظه ی آب گرفت؟
-روز را خورشید میسازد. روزگارش را ما
-تجربه بهترین درس است هر چند حق التدریس آن گران باشد . . . (کارلایل)
-همیشه دلیل شادی کسی باش نه قسمتی از شادی او و همیشه قسمتی از غم کسی باش نه دلیل غم او!
نازنین صبر اندازه دارد
« بسم الله الرحمن الرحیم»
السلام علیک یا ابا عبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک علیک منی سلام الله ابدا ما بقیت و
بقی اللیل و النهار و لا جعله الله اخر العهد منی لزیارتکم
السلام علی الحسین(علیه السلام) و علی علی بن الحسین(علیه السلام) و علی اولاد الحسین(علیه
السلام) و علی اصحاب الحسین(علیه السلام)
اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و ال محمد و اخر تابع له علی ذالک اللهم العن العصابة التی جاهدت الحسین(علیه السلام) و شایعت و بایعت و تابعت علی قتله اللهم العنهم جمیعا.
تفال زدم نیمه شب به قرآن
کتابی که از وحی شیرازه دارد
برای دلم آیه صبر آمد
ولی نازنین صبر اندازه دارد………
اللهم عجل لولیک الفرج
هنر انقلاب اسلامی ، هنر مردان خدا ست
جواد محقق هنر انقلاب اسلامی را دارای رویکرد الهی می داند و معتقد است هنرمند انقلابی باید مرد خدا باشد.
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی مجمع ناشران انقلاب اسلامی “منا نشر"، جواد محقق شاعر و نویسنده شناخته شده کشورمان در گفت و گو با خبرنگار بخش کتاب و ادبیات پایگاه خبری حوزه هنری گفت: همانگونه که انقلاب اسلامی نگریستن و توجه داشتن به خداوند را به آدمیان آن روزگار نشان داد هنر انقلاب هم باید در همین راه گام بر دارد.
این نویسنده متعهد کشورمان در ادامه گفت: آرمان هایی که در انقلاب اسلامی پی گیری می شد همان آرمان هایی بود که در طول قرن ها و هزاره ها توسط انبیا الهی تبلیغ و ترویج شده بود و اگر هنر ما قرار است هنر انقلاب اسلامی باشد باید چنین رویکردی داشته باشد و این آرمان ها را در شکل های هنری ترویج و تبلیغ کند.
محقق اضافه کرد: از این نظر هنر انقلاب همان هنر مردان خدا ست یعنی کسانی که خدا را شناخته و یافته اند و در راه او گام بر می دارند.
این هنرمند درباره وجه تسمیه 21 فروردین روز «هنر انقلاب اسلامی» یعنی سالگرد شهادت سید مرتضی آوینی، گفت: یکی از هنرمندانی که در عصر ما ضمن آشنایی با رشته های مختلف هنری از جمله معماری، ادبیات و فنون کلامی، و همچنین صنعت سینمایی دارای رویکردی خدا محور بود و در پرداختن به کارهای هنری اش همواره نگاه اش به خداوند بود کسی جز سید مرتضی آوینی نبود.
او نام گذاری روز سالگرد شهادت سید مرتضی آوینی را به عنوان روز هنر انقلاب کاری به جا و پسندیده خواند و افزود: این انتخاب بسیار کارشناسانه صورت گرفته و بجا ست که هنرمندان ما از این شهید الگو بگیرند.