بوی گل
طایر گلزار وحی! کجاست بال و پرت؟ که با سرت سر زدی به نازنین دخترت
ز تندباد خزان شکفته تر می شوی می شنوم هم چنان بوی گل از حنجرت
به گوشه ی دامنم اگر چه خاکی بُوَد اذن بده تا غبار بگیرم از منظرت
تو کعبه من زائرت، خرابه ام حائرت حیف که نتوان کنم طواف دور سرت
ببین اسیرم، پدر! زعمر سیرم، پدر! مرا به همره ببر به عصمت مادرت
فتح قیامت منم، سفیر شامت منم تویی حسین شهید، منم پیام آورت
منم که باید کنم گریه برای پدر تو از چه گشته روان، اشک زچشم تَرَت
خرابه شأن تو نیست، نگویم اینجا بمان بیا مرا هم ببر مثل علی اصغرت
پیکر رنجور من گرفته بود التیام اگر بغل می گرفت مرا علی اکبرت
این همه زخمت که هست بر سر و روی و جبین نیزه و شمشیر و تیر چه کرده با پیکرت
اگر چه میثم نبود به دشت کرب و بلا به نظم جان سوز خود گشته پیام آورت
شاعر:حاج غلامرضا سازگار (میثم)
ای بسیجی های از جنس امام
ای بسیجیهای از جنسِ امام
باز هم وقت نبرد است و قیام
ضربه ها دارند جاری می شوند
زخم ها دارند کاری می شوند
باز دنیا شهر کوفی ها شده
ای بسیجی ها علی تنها شده
زیر ِ باران ولایت ، تر شوید
با شهیدان باز همسنگر شوید
دشمنان دارند وحدت می کنند
در زمین ظلم و جنایت می کنند
می رسد هر دم به گوشم این صلا
قال مولا : کل ارض کربلا
کیست در میدان فداکاری کند ؟
این حسین عصر را یاری کند ؟
باید از حالا بسیجی تر شویم
بیقرار و بی دل و بی سر شویم
باید این دل را برای او کنیم
مال و جان و نان فدای او کنیم
غرق ایمان ، غرقِ در پاکی شویم
مثل مردان خدا خاکی شویم
در مسیر عشق جانبازی کنیم
تا شهیدان را ز خود راضی کنیم
دشمنان ما بدانند این کلام
دوره ظلم و جنایت شد تمام
گوش بر فرمان قرآن می دهیم
ما سر ایمانمان جان می دهیم
گر چه در ظاهر به لب در خنده ایم
در درون از خشمتان آکنده ایم
ما ز نسل مصطفی و حیدریم
ما بسیجی های خطِ رهبریم
گر عیان گردد که فرمان می دهد
هر بسیجی بشنود جان می دهد
با شهیدان باز همدم می شویم
راهی خط ِ مقدم می شویم
خاکریز ِ عشق را پر می کنیم
پشت ِ سنگرها تفکر می کنیم
غرق ِ کار و غرق ِ همت می شویم
مثل ابراهیم همت می شویم
با ولی تجدید بیعت می کنیم
باز هم قصد شهادت می کنیم
از زمین خوردن نمی ترسیم ما
اصلا از مردن نمی ترسیم ما
در زمین خلق حماسه می کنیم
دشمنان را زیر پا له می کنیم
عشق تفسیر بسیجی بودن است
تحت تاثیر بسیجی بودن است
ای بسیجی های صاف بی و ریا
پس کجا رفتند مردان خدا ؟
باز شعرم سوی جبهه می رود
سوی بانه سوی فکه می رود
سوی مردان دلیر و با خدا
آن شهیدان که شدند از ما جدا
در میان خیمه بی سر می شدند
توی سنگرها کبوتر می شدند
روزها در جبهه مشغول عدو
نیمه شبها با خدا در گفت و گو
توی سنگر یکه تازی کرده اند
با گلوله عشق بازی کرده اند
بی سر و بی دست و بی پا می شدند
در میان دجله پیدا می شدند
وای از وقتی که سرها می رسید
آن زمانی که خبرها می رسید
جمله ها دارند غم می آورند
واژه ها دارند کم می آورند
باز ما ماندیم و یک دل خاطرات
دست و پاهایی که مانده در فرات
عید قربان مبارک
بندگی کن تا که سلطانت کنند … تن رها کن تا همه جانت کنند
خوی حیوانی سزاوار تو نیست … ترک این خو کن که انسانت کنند
چون نداری درد، درمان هم مخواه … درد پیدا کن که درمانت کنند
بنده ی شیطانی و داری امید … که ستایش همچو یزدانت کنند؟!
سوی حق نارفته چون داری طمع؟ … همسر موسی بن عمرانت کنن
شکر و تسلیم سليمانیت کو؟ … ای که می خواهی سلیمانت کنند
از چَهِ شهوت، قدم بیرون گذار … تا عزیز مصر و کنعانت کنند
بگذر از فرزند و مال و جان خویش … تا خلیل الله دورانت کنند
سر بنه در کف برو در کوی دوست … تا چو اسماعیل قربانت کنند
در ضلالت مانده ای چون سامری … آرزو داری که لقمانت کنند
چشم لاهوتی اگر داری بیا … تا به بزم قرب مهمانت کنند
چون علی در عالم مردانگی … فرد شو تا شاه مردانت کنند
همچو سلمان در مسلمانی بکوش … ای مسلمان تا که سلمانت کنند
تا توانی در گلستان جهان … خار شو تا گل به دامانت کنند
همچو خاک افتادگی کن پیش از آن … که به زیر خاک پنهانت کنند
خوانده ای گر تو یحب الصابرین … صبر کن تا از محبانت کنند
با یتیمان مهربانی پیشه کن … تا پس از تو با یتیمانت کنند
همچو ذاکر ذکر حق کن روز و شب … تا مگر از اهل ایمانت کنند
کلیات خزائن الاشعار، ص ۲۸
یا مهدی زهرا
ای جمعه ی نیامده ی روزگارها
الغوث و الامان خزان و بهارها
آئینه ی شریف ترین ِ تبارها
خال لب تو کعبه ی دلبر مدارها
خوش به سعادت پسر مهزیارها
———-
از باده ی ولای تو بس نوش می کنیم
عالم به مدح ِ زلف تو مدهوش می کنیم
اما چه سود ریسه که خاموش می کنیم
آقا تو را دوباره فراموش می کنیم
ای خسته از شلوغی شعر و شعارها
———–
تردید و شُبهه از سفرت حرف میزند
با شک از آخرین خبرت حرف می زند
از شایعات دور و برت حرف می زند
آقا بیا که پشت سرت حرف می زند
ای حرمت تمامی قول و قرارها
یا صادق آل محمد
اى مهر تو بهترين علايق شعار از شاعر محترم : آقاى حسان .
جان ها به زيارت تو شايق
ما را نبود به جز خيالت
يارى خوش و همدمى موافق
بيمارى روح را دوا نيست
جز مهر تو اى طبيب حاذق
اى نور جمال كبريائى
اى نور تو زينت مشارق
روزى كه دميد نور خلقت
رخسار تو بود صبح صادق
از جلوه تو، تبارك اللّه
فرمود به خلقت تو خالق
حسن تو خود از جمال زهرا ست
اى زاده بهترين خلايق
بر تخت كمال و تاج عصمت
آخر كه بود به جز تو لايق
تفسير كلام ايزدى بود
گفتار تو اى امام صادق
باشد سخن تو جاودانى
بوده است چو با عمل مطابق
افسوس شدى شهيد، آخر
از حيله ناكس منافق
از داغ تو شد جهان عزادار
زيرا به تو عالمى است عاشق
خداحافظ ای بهترین ماه خدا
دارد بساط ماه خدا جمع می شود
از سفره نان و آب و غذا جمع می شود
آن دامنی که دست کرم پهن کرده بود
دارد ز دست های گدا جمع می شود
فرصت گذشت این رمضان هم تمام شد
زیباترین بهانه ما جمع می شود
یک ماه شهر ما نفس راحتی کشید
اما چه زود حال و هوا جمع می شود
نزد طبیب حال دلم خوب می شود
وقتی طبیب هست شفا جمع می شود
من تازه انس تازه گرفتم به نام تو
ربّ کریم سفره چرا جمع می شود؟
دیگر ببخش هرچه نبخشیده ای زما
دیگر ببخش هرچه گدا جمع می شود
مارا بخر ؛ بیا و معطل نکن مرا
لحظه های لطف و صفا جمع می شود
امشب که رفت جز عرفه ،ای خدای من
دریای رحمت تو کجا جمع می شود
این بار من که ریخته در راه آخرش
با رحمت امام رضا جمع می شود
امشب که رفت وعده ما در محرم است
در صحن ارک اهل عزا جمع می شود
آخر به لطف فاطمه این جمع بی ریا
در صحن شاه کرب و بلا جمع می شود
انتظار
کی ببینم چهره زیبای دوست؟ کی ببویم لعل شکوفای دوست؟ کی درآویزم بدام زلف یار؟ کی نهم یک لحظه سر بر پای دوست؟ کی برافشانم بروی دوست جان؟ کی بگیرم زلف مشک آسای دوست؟ این چنین پیدا ز ما پنهان چراست طلعت خوب جهان آرای دوست؟ همچو چشم دوست بیمار کجاست؟ شکری زان لعل جان افرای دوست؟ در دل تنگم نمی گنجد جهان خود نگنجد دشمناندر جای دوست دشمنم گوید که: ترک دوست گیر من در غم دشمن جویای دوست چون عراقی والرشید اشدی دشمن اردیدی رخ زیبای دوست “فخرالدین عراقی”
ام المصائب زینب(سلام الله علیها)
در وصف غمت چه گویم یا زینب؟؟؟؟
آه ای صبور قافله ی غم سفر بخیر
راوی روضه های محرم سفر بخیر
خلوت نشین نیمه شب ندبه های اشک
دلگیر بغض های دمادم سفر بخیر….
یکسال ونیم غربت و دلتنگی و فراق
یکسال ونیم گریه ی نم نم سفر بخیر
ای شاهد مراثی گودال قتلگاه
ای وارث مصیبت اعظم سفر بخیر
بغض غریب خاطره های کبودِ شام
امن یجیب کوچه ی ماتم سفربخیر
روی کبود ونیلی وآشفته ی فراق
موی سپیدو خاکی و درهم سفربخیر
زلفی بخون نشسته سرِنیزه ها رهاست
بانو به زیر سایه ی پرچم سفر بخیر
****************
چه بگویم که به من گشت چه ها دریک روز
هیجده یوسفم افتاد ز پا در یک روز
همرهانم همه گشتند فدا د ر یکروز
هستیم رفت ز دستم بخدا در یکروز
وای ازآن لحظه که از پیکر من جانمیرفت
چه غریبانه حسینم سوی میدانمیرفت
من عزیز همه بودم که حقیرمکردند
داغها بر جگر سوخته ، پیرمکردند
سِِِِِیر دادند به هر شهر و اسیرمکردند
خاک را پرده ی رخسار منیرمکردند
هیجده دسته گلم را به سر نیدیدند
دور محمل همه بر گریه ی منخندیدند