معلم، باران، کلمه ...
به نام خداوند سبحان
امتي در وفاي خدمت تو کمر عهد در ميان دارند
الفبا به دستم دادي تا ديو ناداني را در جمرات سياهي و تباهي سنگ زنم وبراي عبور از گذر گاه پيچ در پيچ ترديد، تا رسيدن به سعادتگاه يقين، ريسماني از جنس كلام آويختي تا به اعتمادِ تمام، آن را چنگ زنم. احرام انديشه بر تنم پوشاندي تا در تكرار صفا و مروه ي زندگي به روزمرگي نرسم و در حريم فكر و معنا، تاريكْ راه هاي مقصد ابديت را به پاكي هر چه تمام تر، در نوردم و از چشمه سار كلام و كلمه سيرابم كردي تا از مسيرآسمانيِ نور و روشني برنگردم.
چه آرام بر منبر سخن تكيه مي زني تا شهابِ ثاقبِ قلم را به سمت اهريمن سكون وپستي و رخوت نشانه كني. و جواهر كلامت را بر سطحي از تاريكي پاشاندي تا معرفت بگستراني رنگ، رنگ. و بهار هديه كني، بي درنگ.
بنگر به ستاره كه بتازد سپس ديو چون زرّ گدازنده كه بر قير چكانيْش ماهتابي از جنس كلمه در سياهْ موسمِ جهل و خامي بر كتانِ تنيده بر ذهن ها تاباندي تا طفل پاك آدميت را از اين قنداقه عَفَن رهايي بخشي و ما را كه در امتداد شب ناداني در حركت بوديم، تا رسيدن به صيح اميد و روشني هدايت كني.
صبح عافيت را به چشم نمي ديديم اگر دست گيري تو در شام سياه بي دانشي همراهي مان نمي كرد. تو بهار مكرري كه با حضور حيات بخش خويش زمستان ناداني را پايان مي دهي. به سخن كه مي ايستي پنجره اي از اميد به رويم مي گشايي و آن دم كه در ميهماني آيينه ها شركتم دادي، مكارم اخلاق را تعارفم كردي. تو در تكرار الفباي زندگي آنقدر اصرار ورزيدي كه قامت شب فرو شكست و آبِ حيات در كوير انديشه هاي مخاطبان به فوران ايستاد.
دستم را گرفتي، پرهيزم داشتي از مشق سياه ناتواني و ناكامي و مشقِ ادب آموختييم و چه با حوصله ومدارا و متانت، از كوچه هاي سرد جهالت عبورم دادي.
اي صبح روشن دانايي!
هر روز صبح در كنار تخته سياه كه مي ايستي و انگشت اشارتت به سمت خورشيد نشانه مي رود و مي گويي:
«فرزندم! دو راه در پيش داري راهي سپيد، راهي سياه، و من آمده ام تا ياريت كنم كه به سمت پرتگاه تاريكي نلغزي.»
از خود مي پرسم چه كسي جز تو كوله بار عمرم را اينگونه از نورهدايت لبريز مي كند؟ به اشاره هاي حكيمانه توست كه مرز بين «خلق الانسان من طين» كه سمبل نيمه شيطاني و سفلي صفتي و حضيض بودن انسان است را با «و نفخت فيه من روحي» كه گواه خدايي بودن و عزيز بودن انسان است را شناختم. بين حضيضي و عزيزي، بين طين و روح خدا كه سرگردان بودم راه خدا را نشانم دادي.
نام تو همواره در كنار سختگي و سترگي جلوه مي كند و من در زلال طرواتْ افشان سخنت مي نشينم تا راهزنان راه حقيقت را در حريم «حيات فاضله » باز شناسم.
كلام مطهر را در كلاس تطهيرِ دل و جان تعليمم دادي و من تا روزهاي باقي حيات، چراغي در دست دارم كه روشني اش ريشه در همان تعليم مطهر دارد. تعليم دادن و ادب آموختن و دانايي گستردن، به سادگي بر زبان مي آيد اما باور سترگي و ستواري و سختگي كار معلم بر عمق دل و جان متعلم، ريشه دوانده است.
نقاش نقشهاي نكو!
قلم دردست مي گيري وبر لوح دلم نقش ها مي زني از بهترين ياد ها و نام ها. نقشي از آب ، نقشي از گل محمدي، از پدر، از مادر، ازآبي آسمان و نقشي ماندگار از خدا.
با قلمداني خالي از دانايي به مكتبت مي آيم و با توشه هاي فراواني از قلم و علم و ادب و سوال و جواب و دانستن، بدرقه ام مي كني. مهربان تر از تو دايه اي ديده اي اين گونه با سخاوت و سخن شناس و دل آگاه؟
اينجاست كه معني اين كلام مشهور را بهتر مي فهمم كه:
«اگر به جاي اسلحه، با معلم به جنگ دنيا مي رفتيم، همه دشمنان نابود مي شدند.»
رساترين فرياد، فرياد توست كه بر بام جان ها آواز مي دهي و كام پروانه ها سرشار مي شود از حقيقت و جام درختان سيراب از طراوت، و جان متعلمان، لبريز از تازگي بازي گوي و ميدان و عاطفه و كتاب. زمزمه تو مقدس ترين ترانه است در گوش پيچك هاي عاشق تا گرم و سبز و سيراب، از منبر صنوبر هاي استوار بالا روند تا جايي كه با دستان خويش يك تكه آفتاب بردارند و براي هميشه نور در كوله بار نهند. و من تو را مي بينم كه با وسواس و دغدغه تمام اين عبورِ سرشار را مي پايي.
وقتي كشتي عمر انساني از مسير مدرسه عبور مي كند دستان تو لبريز از فانوس مي شوند و از امواج سهمگين ايام، عبورش مي دهي و چون نسيمي كه كشتي را به سمت ساحل سعادت و خجستگي هدايت مي كند بر بلنداي كلمه مي ايستي و «ديدارآشنا» را مژده اش مي دهي.
چه مي گويم؟
تكرار مكررات مي كنم،جسور شده ام، نكند معلمي از اين گونه بي محابا گفتنم برنجد!
در عظمت ياد تو چه يادكردي عزيزتر و آسماني تر از اين درّ گرانقدر كه از منبع فيض كلام، پيامبر مهر و رحمت و ارشاد، خلاصه دل و جان عالم، مقصد آفرينش و مقصود گيتي گردون، اول انبيا در رتبت و آخر ايشان در رسالت، محمد مصطفي
(ص) فرو تراويده كه: «اِنّي بُعثتُ مُعلِّماً»
با خويش كلنجار مي روم روبروي معلمي اگر بايستم چه بگويم؟ در برابرم شمع روشني مي بينم كه آرام و بي ادعا ذوب مي شود و نور مي دهد. جان گرامي اش قطره قطره فرو مي چكد و در محراب پرتو افكني اش صدها پروانه عاشق به نياز و راز ايستاده اند و تو باز اشك مي ريزي و به پاي دانش اندوزان و معرفت جويان فرو مي چكي.
انگار سرِ باز ايستادن نداري تا همه را در آسمان دانش و معرفت پرواز دهي و خود به تماشا مي نشيني كه چگونه فرزندان معنوي ات بال به آسمان مي سايند، آنگاه لبريز مي شوي از حمد محمود بي همتا كه خدايا اين آرزوي من است.
آخر سخن اينكه مي دانم:
خدمت به تو خدمت به تمام فضائل است. خدمت به تو خدمت به حس پريدن است خدمت به خوب ديدن و خوب شنيدن است. اما هزاران اميد و نويد خوبان، گرد ملال بر رخسار دانش افروزت نشانده اند. چه نام ها كه از پرتو وجود تو نامي شده و چه نان ها كه از سفره بي بخل تو تناول شده است. تو را چه باك. كه تو معلم اميد و بشارتي. اي ابر پرسخاوت دانش! باز هم فرو ببار و دل به روزهايي ببند، كه نهال هايي را كه درزمين دانايي به دست تدبير و مراقبت وخون دل كاشتي ثمر دهند. اين برترين پاداش معلمي است.
دل نوشته