مرواريد هاي زيبا در انتظار توست
دختر كوچولو با مادرش براي خريد به بازار رفته بود ، چشمش به يك گردنبند مرواريد پلاستيكي افتاد . از مادرش خواست تا گردنبند را برايش بخرد . مادر گفت :
اگر دختر خوبي باشد و قول بدهد كه اتاقش را هر روز مرتب كند آن را برايش مي خرد . دخترك قول داد كه حتماً اين كار را خواهد كرد .مادر هم گردنبند را برايش خريد .دختر كوچولو به قولش وفا كرد ؛ او هر روز به مادرش كمك مي كرد و اتاقش را هم مرتب مي كرد . او گردنبند را خيلي دوست داشت و هر جا مي رفت آن را با خودش مي برد . پدر دخترك هر شب وقت خواب برايش قصه مي گفت تا او بخوابد .
شبي بعد از اينكه داستان به پايان رسيد ، بابا از او پرسيد : « دخترم آيا بابا را دوست داري ؟ » دختر جواب داد : « معلومه كه دوستت دارم » بابا گفت : « پس گردنبند مرواريدت را به من بده»! دخترك با دلخوري گفت : « نه! من اونو خيلي دوست دارم، بيايين عروسك قشنگمو بگيرين اما اونو نه ! باشه ؟ » بابا لبخندي زد و گفت : « نه عزيزم ! ممنون». بعد بابا گونه اش را بوسيد و شب بخير گفت .
چند شب بعد باز بابا از دختر مرواريدهايش را خواست ، ولي او بهانه اي آورد و دوست نداشت آن ها را از دست بدهد .عاقبت يك شب دخترك گردنبندش را از گردن باز كرد و به بابا هديه نمود. بابا در حالي كه با يك دستش مرواريد ها را گرفته بود با دست ديگر از جيبش يك جعبه قشنگ بيرون آورد و به دختر كوچولو داد. وقتي دخترك درب جعبه را باز كرد ، وقتي دخترك درب جعبه را باز كرد ، چشمانش از شادي برق زد :
« خداي من ! چه مرواريد هاي اصل قشنگي » ! بابا اين گردنبند زيباي مرواريد را چند روز قبل خريده بود و منتظر بود تا گردنبند ارزان قيمت را از او بگيرد و يك گردنبند پر ارزش را به او هديه بدهد.
« به ياد داشته باشيم كه خداوند ، مهربان تر و حكيم تر از يك پدر است .حال به نعمت هاي داده و گرفته اش توجه كنيم .»
(فصلنامه مكاتبه و انديشه ، شماره 41، ص 92ـ93)