به سر مى پرورانم من هواى حضرت باقر
به دل باشد مرا شوق لقاى حضرت باقر |
ز عشقش جان من بر لب رسيده ، كَس نمى داند |
كه نبود چاره ساز من سواى حضرت باقر |
چنان بگرفته صيت علميش آفاق را يك سر |
كه پيچيده در اين عالم صداى حضرت باقر |
پيمبر گفت با جابر، كه خواهى ديد باقر را |
سلام از من رسان آن گه براى حضرت باقر |
سؤ الاتى كه از وى كرد دانشمند نصرانى |
جوابش را شنيد از گفته هاى حضرت باقر |
مسلمان گشت راهب ، ناگهان در محضر آن شه |
منوّر شد دل او از ولاى حضرت باقر |
به رستاخيز گر خواهى نجات از گرمى محشر |
برو در سايه ظلّ هماى حضرت باقر |
جلال و شأ ن قدر آن امام پاك بازان را |
نمى داند كسى غير از خداى حضرت باقر
|