محبت خدا
21 تیر 1394
روزی گنجشکی روی شاخه درختی نشست و به خدا گفت:لانه کوچکی
داشتم،آرامگاه خستگی هایم و سرپناه بی کسی ام بود.تو همان را هم از من
گرفتی؟این طوفان بیموقع چه بود؟از لانه محقرم چه میخواستی؟کجای دنیای تو را
گرفته بود؟
خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود ،خواب بودی.
باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند انگاه تو از کمین مار پرگشودی.
خدا گفت:وچه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به
دشمنی ام برخواستی.