قهر مقدّس
30 تیر 1395
ماجرا به صد سال پيش برمي گردد . آقا سيّد مرتضي موسوي فرزند مرحوم آقا سيّد محمّد، معروف به «آستانه دار» از خادمين حضرت ، به ايوان آئينه تكيه كرده ولَم داده بود . با آستيني از عبا بيرون و قبايي يله و از بند بازشده . چرا رعايت ادب نمي كني ؟ مي داني كجا نشسته اي ؟ نگاهش كه به صاحب صدا افتاد ، يكّه خورد ، دكمه قبا را بست ، دست از آستين قبا در آورد و خود را به ادب جمع و جور كرد . او را خوب مي شناخت ، دوست قديمي پدرش و زائر هميشگي و منظّم سيّدالكريم عليه السّلام ، از زماني كه به خاطر داشت او را ديده بود كه هر شب جمعه از تهران به حضرت عبدالعظيم عليه السّلام مي آمد ، شب را ميهمان پدرش آقا سيّد محمّد بود .
بعد ، صبح جمعه زيارتي و باز مي گشت . قبل از آنكه اذن دخول بخواند ، آهسته به آقا سيّد مرتضي گفت : اگر بعد از عشاء به منزل دعوتم كني ، هم علّت پرخاشم را خواهم گفت و هم يادي از پدرت خواهد بود كه پنجاه سال مرتّب در چنين شبي ميهمانش بودم … نيمه شب كه آقا سيّد مرتضي درب حرم را بست ، زائر منتظرش بود . باهم به منزل رفتند . شام مختصري ، و سيّد در التهاب شنيدن آنچه كه كنجكاويش تمام روز افكارش را در هم ريخته بود. و زائر ماجرا را تعريف كرد : يكي از شبهاي جمعه كه به حرم آمدم ، پدرت آقا سيّد محمّد را نديدم . سراغ گرفتم ، گفتند سفر مشهد رفته است . از اين خبر خشكم زد و هم دلگير ! چطور شده بود كه وقتي جمعه گذشته از او جدا شدم و حرفي از سفر مشهد نزد ؟! آخر ، آن روزها سفر مشهد به همين سادگيها نبود و حداقّل نيار به يكي ، دو ماه تدارك قبل از سفر داشت . سه ماه گذشت و مثل هميشه شب جمعه به زيارت آمده بودم كه ديدم سيّدمحمّد گوشه حرم ايستاده است . سلامي و عليكي و البتّه گلايه اي سخت ، كه اين است رسم دوستي ، گفت : از من دلگير نباش ، صبر كن تا شب ، برايت تعريف كنم . مثل هميشه ، شب آقا سيّد محمّد درب حرم را بست و با هم راهي منزل شديم . مثل امشب من و تو . روبرويم نشست و گفت : رفيق مي دانم از من دلگيري ، امّا بدان سفري كه رفتم به اختيار خودم نبود ! همه حواسم ، چشم و گوش شده بود كه هر دو رابه او دوخته بودم . و پدرت كه حال و روز مرا و كنجكاويم را خوب حس كرده بود ، استكاني چاي به دستم داد و در تعريف ماجراي خود معطّل نكرد . شام فرداي آن جمعه اي كه تو از من جدا شدي ، مثل هميشه درب حرم را بستم و به منزل آمدم . همان شب در عالم خواب ديدم داخل حرم حضرت عبدالعظيم عليه السّلام هستم ، وجود شريف آن حضرت داخل ضريح ايستاده و به صندوق تكيه داده است .سلام كردم ، آقا رويش را از من برگردانيد و بعد با لحني قاطع فرمود : سيّدمحمّد صبح به آستانه نيا ! با اين سخن ، چشم از خواب باز كردم . وقت هميشگي رفتن و گشودن درب حرم بود . غرق در تفّكر و ترديد ، به جاي خود خشكيده لحظاتي گذشت ، كه صداي كوبيدن در خانه به خودم آورد. خادم «آقا مير متولّي باشي»، توليّت آستان بود . سلام كرد ، سر پايين انداخت و با طنيني شرمسار گفت : مرا آقا متولّي باشي فرستاد و فرمود كليد را از شما بگيرم و بگويم به آستانه نياييد ! دگر پرده هاي ترديد فرو افتاد . آن خواب عجيب و اين پيغام عجيب تر بيداري ! به درون خودم فرو رفتم ، در افكاري پر التهاب و مبهوت . بي اختيار ، انگار كسي از سينه ام مرا خواند كه عازم ساحت مقدّس حضرت رضا عليه السّلام بشو ، و آن وجود شريف را واسطه قرار ده . آفتاب تازه طلوع كرده بود كه عيال و كودكانم را به سمت راه خراسان حركت دادم . تا بعدازظهر سر راه ايستاده بوديم كه قافله اي از راه رسيد و به سوي مشهد ، همراه شديم … . حدود چهل روز كه در مشهد مقيم بودم . هرشب به آن وجودمقدّس التماس مي كردم كه بين من و سيّدالكريم عليه السّلام شفاعت كند . شب چهلم كه به منزل بازگشتم ، در عالم خواب ديدم كه در شهر ري داخل حرم حضرت عبدالعظيم عليه السّلام هستم و حضرت نيز ، مثل حالت قبل داخل ضريح ايستاده اند ، ولي اين بار وقتي سلام كردم ، تبسّمي كرد و فرمود :« آقا سيّدمحمّد حركت كن به سمت آستانه» . چشم كه گشودم از آنچه كه در خواب ديده بودم فريادي از شادي كشيدم به طوري كه عيال و كودكانم از خواب بيدار شدند . جريان را برايشان تعريف كردم . بارديگر به حرم مطهّر حضرت رضا عليه السّلام مشرّف شديم تا پس از آن آماده بازگشت به ري شويم . اقامت طولاني ، توشه سفر را به پايان برده بود . نان و پنيري براي صبحانه تهيّه كردم . آفتاب كه بر روي صحن و حياط افتاد، به راه افتادم ، شايد همشهري و آشنايي بيابم و خرج سفر از او قرض كنم . در همان خوف و رجاء از بازار «سرشور» مي گذشتم كه يكي از كسبه با اشاره مرا به سمت خود خواند . به او سلام كردم . نامم را پرسيد . گفتم : سيّدمحمّد هستم . اهل كجايي ؟ شهرري . با شنيدن اين پاسخ با كمال تواضع مرا به داخل مغازه برد و بدون مقدمه مبلغ 50 تومان دو دستي در مقابل من قرار داد . با اينكه نيازمند پول بودم ، از دريافت آن خودداري كردم . گفت : تعارف نكن ، اين پول از آن توست ، كه آقا علي بن موسي الرضاعليه السّلام ديشب امر فرمود به شما بلاعوض بپردازم تا به وطن خود بازگردي ! به شهرري كه رسيدم ، دو روز اوّل دوستان و آشنايان به ديدنم آمدند. روز سوّم ، باز همان خادم آقا مير متولّي باشي دقّ الباب كردو خبر داد كه متولّي باشي براي ديدار به منزل شما مي آيد . ساعتي بعد ، ايشان وارد منزل شد .
پس از احوالپرسي خطاب به من گفت : آقاسيّدمحمّد! مبادا از من دلگير شده باشي . آن سحر كه پيك را نزد تو فرستادم تا كليد آستانه را از تو بگيرد ، اين كار را به دستور مستقيم شخص حضرت عبدالعظيم عليه السّلام بود كه در عالم رؤيا به من چنين امري فرمود . و حالا هم به دستور ايشان كليد حرم را به شما مي دهم تا از امشب به خدمت خود ادامه دهيد . تطبيق خواب من و متولّي باشي و كاسب خراساني و اتّفاقاتي كه در اين سه ماه گذشته رخ داده بود ، همواره فكر مرا مشغول داشت تا خلافي را كه ارتكاب به آن موجب قهر آقا شده بود ، بيابم . پرونده آن روز جمعه را مرور كردم … به نكته اصلي رسيدم . آن روز عصر براي تجديد وضو از حرم به منزل رفتم ، درب خانه باز بود و من سر زده داخل شدم . خاله ام در حياط مشغول شستن رخت بود ، كه چشمم به سينه خاله ام افتاد و همة آنچه بر سرم آمده بود به خاطر همان نگاه بود … حالا ، آقا سيّدمرتضي ، فرزند عزيزم ، اين ماجرا را برايت تعريف كردم تا شما نيز از خدا بخواهي همانند پدر مرحومت ، نعمت مراقبت بر اعمال به ما عنايت كند و هيچگاه ما را به خود وانگذارد … .