شوخ طبعی تا کجا؟
روزی مخرمة بن نوفل که از بزرگان انصار بود و صد و پانزده سال از خدا عمر گرفته بود، در مسجد احتیاج به قضای حاجت پیدا کرد، اما چون نابینا شده بود، از اطرافیان خواست تا او را به محلی امن هدایت کنند، تا او رفع حاجت کند.
نعمان بن عمرو انصاری که خود یکی از صحابه پیامبر و مردی شوخ طبع بود، دست او را گرفت و اندکی گردانید و در نهایت او را به مکانی نزدیک صحن مسجد در میان مردم برد و گفت: همین جا بنشین. و بعد خودش گریخت.
مخرمة کشف عورت کرد و مشغول شد، مردم از هر طرف فریاد برآوردند، او شرمسار شد و گفت: چه کسی مرا فریفت؟ گفتند: این کار نعمان بود. گفت: و اللّه اگر دستم به او برسد، با این عصا چنان به سرش می زنم که تاکنون چنین ضربتی نخورده باشد.
چند روز بعد مخرمة و نعمان هر دو در مسجد بودند که عثمان بن عفّان وارد مسجد شد و در محراب نماز ایستاد، نعمان برخاست و در گوش مخرمة گفت: ای پدر، نعمان اینک در محراب ایستاده و نماز می خواند. مخرمه گفت: ای فرزند مرا به او برسان که از او دلی پر خون دارم.
نعمان دست او را گرفت، نزدیک محراب آورد و خود فرار کرد. مخرمة با قدرت تمام، عصای خود را بر فرق عثمان زد، چنان که سر او شکست، اطرافیان پیش آمدند که ای مخرمة چه کار کردی؟ اما کار از کار گذشته بود. بعد هم بستگان مخرمه از عثمان عذرخواهی کردند.