حکایت فراموش شده
حکیم فرزانه ای ،همه ی مردم شهر را جمع کرد تا برای آنها حکایت فراموش شده ای را بازگو کند.از چند روز قبل ،مریدان حکیم در سراسر شهر جار زدند و مردم را آگاه کردند.از این رو جمع کثیری در روز موعود برای شنیدن حکایت فراموش شده گرد آمدند. حکیم بالای منبر رفت وگفت:
« روزی روزگاری پسر بچه ای زندگی می کرد ،بعد از گذشت ایامی جوان شد، سپس ازدواج کرد وصاحب بچه ای شد، به سختی کار کرد، سپس خانه وتجارتخانه ای برای خود دست و پا کرد. »
آنگاه حکیم ساکت شد.
مردم کمی صبر کردند،عاقبت عصبانی شده و فریاد کشیدند:« خوب که چی؟؟»
حکیم به نشانه تاسف سری تکان داد و گفت :
« که چی را از خودتان بپرسید ؛ این داستان زندگی خود شماست!!»
نتیجه: راستی که چی؟ آیا هدف از آفرینش انسان فقط همین چیزهایی بود که
حکیم گفت؟! به حق باید گفت که این حکیم فرزانه به بهترین شکل ممکن مردمان
شهرش را پند داد.