با تو میگویم :
سایههای بلند مردان آفریقایی را یکی یکی پشت سر میگذارم. از کنار تنه زدنها بیاندکی ناراحتی رد میشوم.
چهره های غریبهی سیاه سفید و زرد و سرخ، آشناترین چهرههایی هستند که میشناسم؛
اهالی مراکش که پیپرسیدن کشورم محاصرهام میکنند، نگران نمیشوم.
صداهای ناآشنا و گویشهای متفاوت که در هم میآمیزند، از نفهمیدنشان کلافه نمیشوم.
پایم از لگد ِزن آفتابسوخته بلندقامت که بیعذرخواهی میگذرد، درد نمیگیرد.
اینجا همه چیز جور دیگری است.
اگر این مردهای غریبه را که اینجا آرام و با خیال راحت، کنارشان طواف میکنم در خیابان خلوتی در تهران میدیدم،
حتماً با عجله و با دعای پنهان زیرلبی از کنارشان به سرعت میگذشتم.
اگر این چهرههای رنگی - که اینجا چهرهشان شبیه صمیمیترین دوستهای دوره دبیرستان است -
را جای دیگری میدیدم، میایستادم به تماشا و با تعجب و بیکمترین نشانهی آشنایی،
محو تفاوت رنگهایشان میشدم.
اگر همین جماعت مراکشی را که حالا از همه توانم استفاده میکنم تا حرفم را بفهمند و نگاه مهربان ِ ایرانیها را به
همه مسلمانان جهان درک کنند؛ وقت رد شدن از میدانی وسط شهر میدیدم که سؤالی داشتند،
شانههایم را بالا میانداختم و با گفتن ببخشید من فرانسه نمیدانم، بیتفاوت از کنارشان رد میشدم.
این کلمههای مبهم و ناآشنا که اینجا برایم تبدیل شدهاند به سرودی زیبا که مضمون اصلیاش خداست؛
را در فرودگاه میشنیدم، از این که هیچ کدامشان را نمیفهمم حیران و سرگردان میشدم.
اگر این زن بلندقامت در شلوغی بازار، پایم را لگد میکرد یا تنه میزد؛ ناراحت میشدم؛ اما اینجا جای دیگری است.
آدمها، وقتی با لباسهای یک شکل و یک رنگ، آرام و موقر، با چشمهای بهاشکنشسته، واردش میشوند؛
آدمهای دیگری میشوند که آشنایند و کنارشان آرام هستی.
همه اینها اثر اینجاست…اثر خانه ایی که امنترین جای جهان است.
یادم بماند:
یادم بماند هیچ کجا خانه تو نمیشود…