شیطان در کمین است
يکی از شاگردان مرحوم شیخ انصاری چنین می گوید: در زمانی که در نجف در محضر شیخ به تحصیل علوم اسلامی اشتغال داشتم یک شب شیطان را در خواب دیدم که بندها و طنابهای متعدّدی در دست داشت . از شیطان پرسیدم : این بندها برای چیست ؟ پاسخ داد:
اینها را به گردن مردم می افکنم و آنها را به سوی خویش می کشانم و به دام می اندازم . روز گذشته یکی از این طنابهای محکم را به گردن شیخ مرتضی انصاری انداختم و او را از اتاقش تا اواسط کوچه ای که منزل شیخ در آنجا قرار دارد کشیدم ولی افسوس که علیرغم تلاشهای زیادم شیخ از قید رها شد و رفت . وقتی از خواب بیدار شدم در تعبیر آن به فکر فرو رفتم . پیش خود گفتم : خوب است تعبیر این رؤ یا را از خود شیخ بپرسم . از این رو به حضور معظم له مشرّف شده و ماجرای خواب خود را تعریف کردم .
شیخ فرمود: آن ملعون (شیطان) دیروز می خواست مرا فریب دهد ولی به لطف پروردگار از دامش گریختم . از این قرار که دیروز من پولی نداشتم و اتّفاقاً چیزی در منزل لازم شد که باید آنرا تهیّه می کردم . با خود گفتم : یک ریال از مال امام زمان (عج) در نزدم موجود است و هنوز وقت مصرفش فرا نرسیده است . آنرا به عنوان قرض برمی دارم و انشاءاللّه بعداً ادا می کنم . یک ریال را برداشتم و از منزل خارج شدم . همین که خواستم جنس مورد احتیاج را خریداری کنم با خود گفتم : از کجا معلوم که من بتوانم این قرض را بعداً ادا کنم ؟ در همین اندیشه و تردید بودم که ناگهان تصمیم قطعی گرفته و از خرید آن جنس صرف نظر نمودم و به منزل بازگشتم و آن یک ریال را سرجای خود گذاشتم.
داستانهایی از علما/علیرضا حاتمی
دریافت سرمایه حلال از دست امام زمان (عج)
مرحوم حاج شیخ می فرمودند:«وقتی مقدمات کارم تمام شد و بایستی از آنجا به بعد به وسیله دعا به رفع حوایج مردم می پرداختم، دانستم که شرط اول دعا، خوردن غذای کاملا حلال است وتهیه چنین غذایی که صدرصد مورد اطمینان باشد، محال است وتنها یک راه دارد و آن این است که از دست مبارک ولی (امام زمان ) سرمایه ای گرفته شود، زیرا آن حضرت به تملیک الهی مالک واقعی همه چیز است. از این رو یک سال تمام به عبادت و ریاضت پرداختم و درخواست من این بود که شرفیاب حضور آن حضرت شوم وسرمایه ای از آن حضرت بگیرم.
پس از یک سال، شبی به من الهام شد که فردا در بازار خربزه فروشان اصفهان اجازه ملاقات داده شد. در اصفهان بازارچه ای بود که تمام دکان های اطراف آن خربزه فروشی بود وبعضی هم دکان نداشتند، خربزه را تکه تکه می کردند ودر طبقی می گذاشتند و خرده فروشی می کردند.
فردای آن شب، پس از غسل کردن و لباس تمیز پوشیدن، با حالت ادب روانه بازار شدم. وقتی داخل بازار شدم از یک طرف حرکت می کردم و اشخاص را زیر نظر می گرفتم. ناگاه دیدم آن در یگانه عالم امکان در کنار یکی از این کسبه فقیر که طبق خربزه فروشی دارد نوزول اجلال فرموده است. مودب جلو رفتم و سلام عرض کردم، جواب فرمودند و با نگاه چشم فرمودند«منظور چیست» عرض کردم:«استدعای سرمایه دارم». آن حضرت خواستند چندک (پول خرد آن زمان) به من عنایت کنند. من عرض کردم:«برای سرمایه می خواهم !» از پرداخت آن خوداری کرد و مرا مرخص کردند. وقتی به حال طبیعی آمدم، فهمیدم تصرف خود آن حضرت بوده که من چنین سخنی بگویم و معلوم می شد هنوز قابل نیستم. دوباره یک سال دیگر به عبادت و ریاضت مشغول شدم.
پس از آن روز، گاهی به دیدن آن مرد عامی خربزه فروشی می رفتم وگاهی به او کمک می کردم. روزی از او پرسیدم:«آن اقا که فلان روز این جا نشسته بود، که هستم؟»
گفت:«او را نمی شناسم، مرد بسیار خوبی است. گاه گاهی اینجا می آید و کنار من می نشیند وبا من دوست شده و بعضی از اوقات که وضع مالی من خوب نیست، به من کمک می کند.» سال دوم تمام شد، باز به من اجازه ملاقات در همان محل عنایت فرمودند. این دفعه آدرس را می دانستم. وقتی به کنار طبق آن خربزه فروش رفتم، حضرتش روی ککرسی کوچکی اجلال نموده بودند. سلام عرض کردم وجواب مرحمت فرمودند ومن گفتم، سپاس گذاری کردم و مرخص شدم.
با آن چندک را مرحمت فرمودند و من گرفتم، سپاسگزاری کردم و مرخص شدم.
با آن چندک مقداری پایه مهر خریدم و در کیسه ای ریختم و چون فن مهر کنی را بلد بودم، هر وقت به غذای حلال مطمئن دست نمی یافتم، کنار بازار می نشستم و چند عدد مهر برای مشتری ها می کندم، البته با حفظ قناعت و به اندازه کفایت. همواره به موقع نیاز، از آن کیسه که در جیبم بود، پایه مهر برمی داشتم، بدون آنکه به شماره آنها توجه کنم. سال های سال، موقع اضطرار، کار من استفاده از آن پایه مهرها بود و تمام نمی شد و در حقیقت بر سر سفره احسان آن بزرگوار مهمان بودم.
آرزوی خدمت به امام زمان (عج) درپایان عمر
آرزوی جناب شیخ حسنعلی نخودکی، با آن همه فضیلت و عظمت فوق العاده روحی و معنوی، در اواخر عمر پر برکتشان این بوده است که ای کاش تمام ورد و ذکر وتمام ریاضت ها و تلاش های شبانه روزی من، فقط و فقط با نیت تقرب به ساحت امام زمان (عج) و خدمت گذاری به آستان شریف ایشان صورت می گرفت.
حضرت شیخ، تمام اذکار وختوماتی را که از ابتدای سیر و سلوک تا پایان عمر خویش داشته اند، در کتابی مستقل به رشته تحریر درآورده و در انتهای این کتاب چنین نگاشته اند: «ای کاش این اذکار و این اوراد و این ختومات و این زحمات را فقط در راه نزدیک شدن با تقرب به امام زمان (عج) انجام می دادم».
توصیه جناب شیخ برای توفیق در سیر وسلوک معنوی وتقرب به ساحت امام زمان (عج)
۱-پرهیزشدید از گناه :«اگر در این راه، تقوا (پرهیز از گناه) نباشد، ریاضات و مجاهدات را هرگز اثری نیست و جز خسران و دوری از درگاه حق تعالی ثمری نخواهد داشت»،
۲-نماز اول وقت:«سفارش می کنم نماز های یومیه خویش را در اول وقت بجای آوری.اگر آدمی ، یک اربعین به ریاضت پردازد، اما یک نماز صبح او غذا شود، نتیجه آن اربعین، هباء منثورا (گرد و غبار هوا) خواهد گردید»؛
۳-خدمت به خلق خدا: «در آنجام حوایج مردم، هر قدر که می توانی، بکوش و هرگز میندیش که فلان کار بزرگ از من ساخته نیست؛ زیرا اگر بنده خدا در راه حق گامی بردارد، خداوند نیز او را یاری خواهد کرد. بیهوده تصور مکن که خدمت به خلق، تو را از ریاضت و عبادت و تحصیل علم باز می دارد! تنها تکلیف و ریاضت تو، خدمت به خلق خداست»؛
۴- احترام و خدمت به سادات : «سادات را بسیار گرامی و محترم شمار! و هرچه داری، در راه ایشان صرف وخرج کن، از فقر و درویشی در این راه پروا منما! که اگر تهیدست گشتی، دیگر تو را وظیفه ای نیست»؛
۵- تحصیل علم و معرفت:«به آن مقدار تحصیل کن که از قید تقلید وارهی!»
سه چیز کمیاب در زندگی
امام صادق علیه السلام فرمودند: سه چیز است که همواره کمیاب است: برادری در راه خدا، و زوجه صالحه مهربانی که شوهر خود را در امر دین یاری کند، و فرزند عاقل. کسی که یکی از این سه را دارا باشد، به خیر و صلاح دنیا و آخرت نائل گشته، و نصیب فراوان و حظ کامل در دنیا برده است.
از برادری و رفاقت کسی که از روی طمع یا ترس یا برای خوردن و آشامیدن با تو رفیق و برادر میشود، پرهیز کن. و کوشش کن که برادری از پرهیزکاران با حقیقت پیدا کنی، اگر چه در طلب او در تاریکیهای زمین بگردی و عمرت را در طلب او از بین ببری. زیرا که پروردگار متعال پس از انبیاء و اوصیاء، افرادی برتر از پرهیزکاران نیافریده است، و خداوند متعال به هیچ بندهای نعمت و توفیقی چون درک مصاحبت چنین اشخاصی عطا نکرده است . خداوند متعال میفرماید: دوستان مهربان در روز قیامت دشمنان همدیگر میشوند، مگر آنان که پرهیزکار باشند.
مصباح الشریعه و مفتاح الحقیقه، شرح عبدالرزاق گیلانی
حکایت ارزش انفاق قبل و پس از مرگ
مردی انبار خرمایی داشت و ظاهراً مرد متعبدی هم بود وبه تکالیف دینی اش عمل می نمود.
ولی درعین حال انبار خرمایی هم داشت و روزهای آخر عمرش وصیت کرد و رسول خدا را هم وصی خود قرار داد که پس از مرگ او انبار خرما را به مصرف مستمندان برسانند.
رسول خدا هم پذیرفت و پس از مرگ وی در انبار را بازکرد و تمام خرماها را درمیان مستمندان تقسیم کرد و سپس یک دانه خرما از میان خاکها برداشت و به مردم نشان داد و فرمود: این چیست که در دست من است؟ گفتند: یک دانه خرماست که از میان خاک ها برداشته اید.فرمود: این مرد اگر خودش همین یک دانه خرما را درحیات خودش می داد، در نزد خدا محبوب تر بود از این همه خرمایی که من از طرف او طبق وصیتش انفاق کردم.
(این تذکر بسیار تکان دهنده ای است که تا زنده هستید کارتان را خودتان انجام دهید. وصیت کردن هنر نیست.هنر این است که در زنده بودن بتوان مال را از خود جدا کرد که دردآور است.)
صفیرهدایت، ۳۶،توبه، آیت الله ضیاء آبادی
مردي که تا آخر عمر پابرهنه بود
امام موسی کاظم علیه السلام و هدایت ِ”بُشر حافی”
روزی امام کاظم علیه السلام از کوچهای در بغداد عبور میکرد. به خانهای رسید که صدای ساز و آواز و پایکوبی از آن به گوش میرسید و نشان میداد که اهل این خانه در ناز و نعمت و هوا و هوس و خوشگذرانی غرقند.
در این هنگام کنیزی برای ریختن خاکروبه از خانه بیرون آمد. امام کاظم علیه السلام از او پرسید: آیا صاحب این خانه آزاد است یا بنده؟ کنیز پاسخ داد: آزاد است. امام علیه السلام فرمود: راست گفتی، اگر بنده بود از مولای خویش پروا میکرد.
کنیز به درون خانه برگشت. بُشر (صاحب خانه) از او پرسید: چرا در ریختن خاکروبه تأخیر داشتی؟ کنیز جریان گفتگو با مرد غریب – امام کاظم علیه السلام- را برای او شرح داد. پیام امام علیه السلام، بُشر را به خود آورد و او را از خواب غفلت بیدار کرد و چنان تأثیری در جان او نهاد که بیاختیار از جا برخاست و بدون این که لباس و کفش خود را بپوشد در پی امام علیه السلام به راه افتاد و شتابان خود را به ایشان رساند و از امام علیهالسلام خواست که آن کلمات دلنشین را دوباره برای او بیان کند.
امام علیه السلام سخنانی چند درباره دوریِ از گناه و رها کردن مظاهر فریبنده دنیا و دنیاپرستی و نیز توجه به معنویات و عبادات با او گفت. بیانات امام، آبی سرد بر آهن گداخته بُشر بود، جان او را تکان داد و تغییری در وی به وجود آورد، به طوری که در محضر امام علیه السلام اظهار شرمندگی کرده و به دست آن حضرت توبه نمود و از آن زمان، به سلک عارفان پیوست و دنیاپرستی را رها کرد و به بشر «حافی»(پابرهنه) معروف شد؛ زیرا هنگامی که به دنبال امام دوید و به دست امام هدایت یافت، پابرهنه بود و از آن پس تا آخر عمرش پابرهنه ماند.
منبع:
منتهی الآمال فی تاریخ النبیّ والآل، ج۲، ص۱۸۹٫
مردي به رنگ خاك
سادگي
شهید زینالدین، آنقدر خاکی و بیآلایش بود که بسیاری از اوقات، او را به عنوان فرمانده نمیشناختند. لباسهای ساده بسیجی، و تواضع بسیار، از ویژگیهای بارز اخلاقی او بود. یکی از بسیجیان در این باره میگوید: یک روز که برای نماز جماعت به حسینیه لشگر رفته بودم، پس از نمازظهر اعلام کردند که از سخنرانی برادر مهدی زینالدین فرمانده لشکر استفاده میکنیم. من هنوز ایشان را نمیشناختم با خود گفتم که فرمانده لشگر حتما با تشریفات خاصی میآید. در افکار خود بودم که ناگاه یک نفر از کنار من بلند شد و به راه افتاد و پشت تریبون قرار گرفت و مشغول صحبت شد. خیلی تعجب کردم؛ چون او تا چند لحظه قبل در کنار من نشسته بود و کسی هم همراهش نبود. صحبت ایشان که تمام شد، دوباره در کنار من نشست. اینجا بود که شهید زینالدین را شناختم.
عیدی که بدون عیدی گذشت
زینب طهرانی مقدم در مورد خاطرات پدرش می گوید: پدرم با هر کس هم مثل خودش برخورد می کرد و به سنش نگاه می کرد. هر وقت دیر وقت می آمدند خانه برای خواهرهایم پیتزا می خریدند که از دلشان در بیاورند. می دانستند بچهها این غذا را خیلی دوستدارند.
هنگامی که پس از شهادت پدر صنایع موشکی ایران «حاج حسن طهرانی مقدم» نام ایشان پر آوازه گشت. کم بودند کسانی که این اسم را شنیده باشند. اغلب نمیدانستند آن دانشمند فرزانه و پارسای بیادعا که بود و چه کرد؟
*پدری که نمیشناختمش
صحبت در مورد شخصیت چند بعدی شهید حسن طهرانی مقدم حتی برای من که دخترشان هستم سخت است. اگر بخواهیم به یک شناخت کامل از ایشان دست پیدا کنیم لازمه آن بررسی همه ابعاد وجودی شهید طهرانی مقدم است.
اما چون ما با به عنوان خانواده ایشان تنها با بعد شخصی پدرم در خانه آشنا هستیم به تبع از این منظر می توانیم راجع به شهید حسن طهرانی مقدم صحبت کنیم ولی در بحث نظامی و علمی ایشان باید از کسانی پرسید که پدرم را از این نظر میشناختند.
پدرم آنقدر متواضع بودند که ما تا قبل از شهادتش ایشان را به این اندازه نمی شناختیم. تا وقتی که مقام معظم رهبری راجع به شهید حسن طهرانی مقدم گفتند: ایشان «دانشمند فرزانه» بودند، ما فهمیدیم شخصیت علمی شهید حسن مقدم چه اندازه بالا بوده است.
*خدا در زندگی سردار عالیقدر
من به عنوان فرزند ارشد ایشان، به چند مورد از ویژگی های شخصی پدرم اشاره می کنم: اول اینکه نماز اول وقت.
برای شهید حسن طهرانی مقدم نماز اول وقت از جایگاه ویژهای برخوردار بود، به خصوص اینکه آن را به جماعت اقامه کند.
شهید مقدم آموزههای دینی را هیچ وقت مستقیما به ما گوشزد نمیکرد. طوری که من هیچ وقت یادم نمی آید پدرم گفته باشد، زینب! نمازت را بخوان. وقتی خودشان عملا این کار را میکرد نا خودآگاه به ما هم یاد می داد که نماز باید اول وقت باشد.
این قدر این موضوع در وجود ما نهادینه شده بود که وقتی به مهمانی میرفتیم و میدیدم بعد از پخش صدای اذان هیچ کدام از اهالی خانه توجه نمیکنند برایم عجیب بود و می گفتم چطور می شود صدای اذان را شنید اما نماز نخواند؟! در خانه ما وقت نماز همه کارها تعطیل میشد.
ما برای بعضی مسائلی که پدرم در وجود ما گذاشتهاند، زحمتی نکشیدهایم و به همین علت شاید ثواب زیادی هم برایمان ننویسند.
*روایتی از آخرین نماز جمعه
شهید حسن طهرانی مقدم بسیار به نماز جمعه اهمیت می داد و سعی می کرد ما را هم به رفتن تشویق کند، البته خالی از هر گونه اجبار و زور.
همیشه نماز جمعههای ما پر از خاطرات شیرین از ایشان است. فکر میکنم اول ابتدایی بودم که بابا من و حسین برادرم را برد نماز، هوا خیلی گرم بود. جوبهای آبی کنارمان بود که پدرم با ما در آن آب بازی میکرد تا وقت نماز به ما به خاطر گرما سخت نگذرد.
همیشه در برگشتن از نماز جمعه هر چه میخواستیم برایمان میخرید، طوری که ما همیشه منتظر بودیم جمعه شود و برویم نماز.
در سختترین شرایط هم پدرم نماز جمعهشان ترک نمیشد. حتی در جمعه قبل از انفجار هم برای تفریح رفته بودیم بیرون، شهید مقدم گفت: من بروم نماز جمعه، به شوخی گفتیم: بابا امروز را بی خیال شو، ما به کسی نمیگوییم. اما گفت: قول میدهم میروم و تا ساعت ۳ برمیگردم. رفت و به موقع هم آمد.
اعتقادشان به نماز طوری بود که شنیدیم شهادتشان هم بعد از خواندن نماز جماعت ظهر بوده. مثل امام حسین مقتدایش که بعد از نماز به شهادت رسیدند.
*عیدی که بدون عیدی گذشت
پدرم همیشه هر عیدی که می شد به ما عیدی میداد. روز عید قربان هم به ایشان گفتیم عیدی ما را بده، اما هر چه اصرار کردیم بابا گفتند:
«عید غدیر عیدیتان را میدهم.»
این اولین دفعه بود که همچین کاری کردند.
آخرین دفعهای که ایشان را دیدم بعد از ظهر روز جمعه بود که رفته بودیم بیرون، ایشان ما را رساندند خانه و شهید نواب آمد دنبالشان و رفتند. موقعی که خواست برود خوب یادم هست که مفاتیح به دست رفت چون شهید مقدم عادت داشت همیشه دعای سمات را میخواند.
حتی وقتی پسرم طاها، را بعد از تولدش برای اولین جمعه خانه آنها آوردم پدرم گفت: طاها را بگذار امروز در کنار او با هم دعای سمات را بخوانیم.
خیلی به این دعا اعتقاد داشت. واقعا با همه وجود میخواند، یکبار ندیدم بیمیل و بیحوصله دعای سمات را بخواند. عاشقانه می خواند و به ما هم یاد میداد که بخوانیم.
*اطیعو الله و اطیعو الرسول و الوالامر منکم
ولایت مداری یکی دیگر از ویژگیهای شاخص شهید حسن طهرانی مقدم بود. یعنی طبق آن کلام مقام معظم رهبری که فرمودند: باید ذوب در ولایت باشید، ایشان واقعا همینطور بود.
در مسائل سیاسی سالهای اخیر، گاهی من میآمدم میگفتم فلانی اینو گفته، یا آن مقام مسئول این حرف را زده که برایم ناراحت کننده بود. پدرم همیشه تنها یک حرف می زد، میگفت به هیچ کس کاری نداشته باشید و به حرف کسی گوش ندهید چون آنها امروز و فردایشان مشخص نیست. فقط دنبال مقام معظم رهبری باشید، ببینید ایشان چه می گویند و پشت سر آقا حرکت کنید. به همین دلیل هم بود که هیچ کس نتوانست از ایشان استفاده سیاسی کند، چون پدرم اصلا به هیچ گروهی تکیه نداشت.
پدرم به خاطر خلق خوبش از هر طیف و گروهی دوستان صمیمیای را به خود جذب کرده بود. کما اینکه شاید خیلی هایشان اعتقادات بابا را قبول نداشتند و علنی هم اعلام می کردند. اما از بس شهید طهرانی مقدم مهربان و متواضع بودند که هیچ کس را از خودشان نمیرنجاندند.
*سرداری که همه دوستش داشتند
کسانی در فراغ پدرم گریستند که شاید افکار پدرم را قبول نداشتند اما واقعا اینجا زار می زدند. از ورزشی ها بگیر تا سوپور کوچهمان. از پایین ترین افراد جامعه در شهادت ایشان گریان بودند تا شخص اول کشور، مقام معظم رهبری. همه پدرم را دوست داشتند.
معمولا نظامی ها به خاطر شرایط کاری و سختی کارشان معمولا روحیه منعطفی ندارند اما پدرم اصلا این طوری نبود. همه مشکلات و سختی های کارش را که ما بعد از شهادتشان فهمیدیدم که خیلی هم زیاد بوده پشت در خانه می گذاشت و می آمد داخل.
شهید طهرانی مقدم اول که می رسید خانه حتی لباس هایش را هنوز در نیاورده بود که می نشست با خواهر کوچکم بازی می کرد.
من چون اول محرم به دنیا آمدم پدرم همیشه می گفت اسمت را با خودت آوردی. بعد از شهادتش یکدفعه شاید کار خودشان بود که انگار یکی به من تلنگر زد که اسمت زینب است، یعنی باید زینت پدرت باشی. من همیشه اسمم را خیلی دوست داشتم چون حس می کردم اسم هر کس بی دلیل برایش انتخاب نشده و اسم خیلی روی شخصیت افراد تاثیر گذار است.
*روایتی از دیدارهایمان با مقام معظم رهبری
اولین دفعه ای نبود که آقا را از نزدیک می دیدم. نخستین دفعه دیدار ایشان این گونه شد که: خواهرم فاطمه کلاس اول ابتدایی بود که نامه ای برای آقا نوشت و گفت: آقا من خیلی دوست دارم شما را از نزدیک ببینم، همیشه عکس شما را می بینم و خیلی دوستتان دارم. یک نقاشی هم برای مقام معظم رهبری کشید.
پدرم نامه را به آقا داده بودند و از آنجا که مقام معظم رهبری بسیار رئوف و مهربان هستند با خواندن نامه گفته بودند این دختر را بیارید پیش من. این شد که ما خانوادگی به همراه عده ای از اقواممان رفتیم خدمت آقا.
دومین دیدار ما با رهبری در مراسم عقدم بود. پدرم همیشه می گفت یکی از دلایلی که من و مادرت خوشبخت شدیم این است که امام(ره) عقد ما را خواندند و همیشه این موضوع را جزء افتخاراتشان می دانست.
من هم خیلی اصرار داشتم خطبه عقدم را آقای خامنهای بخوانند. حدود ۸ ماه منتظر شدم تا بالاخره نوبتم شد و آقا من و همسرم را عقد کردند. آخر مراسم مقام معظم رهبری ما را دعا کردند و به همسرم گفتند: خدا خودت، پدرت و پدر خانمت را نگه دارد.
سومین بار در مراسم تشییع پدرم آقای خامنهای را ملاقات کردم، ایشان آن روز چهرهشان بر افروخته بود و فرمودند: من مصیبت زده شدم.
روز تشییع برای ما خیلی سنگین بود و اول صبح با دیدن آقا و دعایی که برای ما کردند خیلی آرام شدیم.
دفعه چهارم که مقام معظم رهبری آمدند منزل ما با همه دفعات فرق داشت. آن شب احساس می کردم هیبت و عظمت ایشان من را خیلی گرفته و در اوج عطوفت و مهربانی چند باری چشم هایش پر از اشک شد.
ایشان نسبت به پدرم حرف هایی زدند که باعث شد هر وقت بخواهم گریه کنم گریه از سر عجز نباشد چون شهید مقدم جایشان خوب است. من گریه ام به این بابت خواهد بود که همچین وجودی را از دست دادم بدون اینکه درکش کرده باشم.
بهشت خاکی
خواستم از تو بنویسم، اما قلم توان نوشتن نداشت؛ زیرا که از تو نوشتن عشق می خواهد و دلی چو چشمه زلال، هرچه تفکر خویش را به کار انداختم، از تو هیچ در ذهن خویش نساختم، تا آن که کار دل به میان آمد. چشمه عشق درونم جوشید و دریای وجودم متلاطم شد. آن گاه امواج به تو پیوستنم اوج گرفت. با خود گفتم مگر می شود از تو ننوشت، ای یگانه بی همتای بهشت؟
هر چند که بزرگی تو در ابعاد کوچک کلام نمی گنجد، امّا قطره ای از تو نوشتن، دریای متلاطم عاشقان تو را آرام خواهد کرد و ساحل وجودشان را دیگر جزر و مدّ بی قراری فرا نخواهد گرفت. از تو نوشتن، آبی آرامش است، ای آسمان همیشه آبی عشق.
آن گاه نوشتم «فاطمه»، زیباترین نام عالم، دختر نبی خاتم، همسر حیدر، بهترین مادر، یاسی از باغ همیشه سبز نبوّت، که بوی عطرِ معرفتش تا قیامت، در کوچه های حقیقت پیچیده خواهد بود.
ای بزرگ بانوی عالم! تو از همان کوچکی به ضریح چشمان پدر دخیل بسته و امید خانه مادر بودی.
در اجاق گرم محبّت تو همیشه شعله عشق زبانه می کشید.
وقتی مادر، چمدان سفر همیشگی خویش را بست، دل پدر از سفر یار شکست؛ امّا تو دل بلورین پدر را بند زدی و خود را به دریای وجودش پیوند دادی.
ای بهشت روی زمین!
چه زیبا رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند: «هرگاه مشتاق بوی بهشت می شوم، دخترم فاطمه را می بویم» به راستی! بهشت از آن تو است یا تو از آن بهشت؟ یقین که خداوند، گِل بهشت را از تو سرشت.
ای چراغ روشن شب های خانه نبی صلی الله علیه و آله ! از آن زمان که ابتدای دل خویش را به انتهای دل علی علیه السلام با پلی از مهر و وفا متصل کردی، زیباترین خانه عشق در جهان بنا شد؛ خانه ای که اهل بهشت در آن می زیستند. علی علیه السلام و فاطمه علیهاالسلام ، حسن و حسین علیهماالسلام ، زینب علیهاالسلام و امّ کلثوم علیهاالسلام .
شگفتا! مگر می شود بر خاک بی مقدار زمین، خانه ای از بهشت را بنا کرد؟ اگر از زمین گیاه رویید و سبز شد، یقین، جا پای فاطمه و خاندان بهشتی اوست.
آن شب که علی علیه السلام با اشک خویش، شبانه تو را غسل داد و به خاک سپرد، حسن و حسین می گریستند و زینب جای خالی تو را می نگریست و اشک از چشمانش سرازیر می شد
فاطمه ! چه مظلومانه تو را میان در و دیوار گذاشتند و چه ناجوانمردانه دست پهلوان پهلوانان را بستند و یاس باغ پیامبر صلی الله علیه و آله را پرپر کردند!
کدام سیلی بود که صورت تو را نیلی کرد؟
میخ در و پهلوی تو؟!
علی دست و پا بسته روبه روی تو؟
آه! چه دردناک است زنی را مقابل چشمان همسرش کتک بزنند و زخم غیرتش را عمیق کنند و نمک بپاشند.
خدایا! چه بر علی گذشت وقتی فاطمه را میان در و دیوار دید؟
چه بر علی گذشت وقتی مخفیانه و غریبانه؛ امّا عاشقانه تو را دفن کرد.
آن شب که علی علیه السلام با اشک خویش، شبانه تو را غسل داد و به خاک سپرد، حسن و حسین می گریستند و زینب جای خالی تو را می نگریست و اشک از چشمانش سرازیر می شد.
امروز، اگرچه قرن ها از غروب آفتاب عفاف و ایمان گذشته است، امّا هنوز دل هزاران عاشق، در سوگ مادر، داغدارند و چشم ها، در جست وجوی مزار پنهان اوست، تا شاید دوباره نشان عشق علی علیه السلام را در یابند و دل دردناک خود را تسکین دهند.