جزای ارتباط نامشروع با زنان شوهر دار
در زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله ) دسته ای از مسلمین طبق دستور حضرت به حبشه هجرت کردند تا از آزار مشرکین در امان بوده و راحت باشند.
قریش برای آزار مسلمین در حبشه، دو نفر به نامهای «عمروعاص» و «عماره بن ولید» را با هدایای زیاد نزد «نجاشی » سلطان حبشه فرستادند تا بدینوسیله آسایش مسلمانان را در حبشه سلب کنند.
عمروعاص در این سفر همسر خود را به همراه داشت و مسافرت این سه نفر بوسیله کشتی انجام می شد.
آنها در بین راه شراب می خوردند و بد مستی می کردند و می رفتند.
عماره مردی خوش اندام و زیبا بود و در اثناء سفر تمایل جنسی به همسر عمروعاص پیدا کرد و درحال مستی به آن زن می گفت مرا ببوس.
عمروعاص که بر اثر مستی شراب، غیرت خود را از دست داده بود علاوه بر آنکه ناراحت نمی شد زنش را وادار می کرد که عماره را ببوسد و او هم می بوسید.
خلاصه بر اثر این تماسهای نامشروع، عشقی در عماره پیدا شد و پیوسته به زن عمروعاص اظهار علاقه می کرد و همین عشق و شهوت سبب شد که در فکر نابودی عمروعاص باشد تا با خیالی راحت و آسوده بتواند با عیال وی در این سفر، خوش باشد. بدنبال این فکر در پی بدست آوردن فرصت بود تا نقشه خود را پیاده کند.
از قضا روزی عمروعاص برای ادرار کردن بر لب کشتی نشسته بود، عماره از پشت سر او را به دریا انداخت ولی عمروعاص خود را به هر نحوی بود به کشتی رساند و از غرق شدن رهائی یافت و دانست که عماره قصد داشت او را از بین ببرد تا با عیالش خوش باشد ولی این موضوع را در دل خودش نگه داشت تا به موقع انتقام بگیرد.
وقتی که به حبشه رسیدند و هدایا و تحفه ها را به نزد نجاشی بردند، در اثر رفت و آمد زیاد، عماره با زن نجاشی ارتباطی پیدا کرده و مستقیماً با او ملاقات می کرد و تمام جریان را برای عمروعاص بیان می نمود.
عمروعاص گفت: «من هرگز باور نمی کنم که همسر نجاشی با تو ارتباط پیدا کند مگر اینکه از او نشانه ای برای من بیاوری زیرا او زن پادشاه است و هرگز فریب تو را نمی خورد، اگر راست می گوئی از او بخواه تا از عطرهای مخصوص نجاشی قدری به تو بدهد زیرا من عطر او را می شناسم.»
البته عمروعاص منظوری داشت و می خواست از عماره انتقام بگیرد. و وی را به دردسر و بدبختی بیندازد.
عماره نیز بخاطر این که نشان بدهد که راست می گوید در ملاقات بعدیش با زن نجاشی، مقداری از عطر نجاشی را گرفت و به نزد عمروعاص آمد و عطر را به وی داد.
عمروعاص نیز داستان ارتباط این دو نفر را به گوش نجاشی رسانید و عطر را به عنوان نشانه درست بودن گفتارش به وی نشان داد.
چون نجاشی از حقیقت مطلب با خبر شد و دانست که قضیه درست است چون عماره به عنوان پیک به حبشه آمده بود وی را نکشت اما دستور داد که جمعی از ساحرین درباره او فکری کنند که از کشتن بدتر باشد، بدین ترتیب که آنها با وسائلی، در آلت مردانگی عماره، جیوه ریختند که او در اثر این کار متواری شد و رو به صحرا نهاد و در زمره حیوانات در بیابانها بود تا اینکه قریش برای گرفتن او در محلی پنهان شدند وقتی روزی به جهت آب خوردن به کنار نهری آمده بود گرفتند ولی او از شدت اضطراب و ناراحتی در دست قریش جان داد.»(1)
………………………………………………………………………………..
1- الغدیر ج 2
پایین آمدن ضربان قلب توسط باران
إِذْ یُغَشِّیکُمُ النُّعَاسَ أَمَنَةً مِّنْهُ وَیُنَزِّلُ عَلَیْکُم مِّن السَّمَاء مَاء لِّیُطَهِّرَکُم بِهِ وَیُذْهِبَ عَنکُمْ رِجْزَ الشَّیْطَانِ وَلِیَرْبِطَ عَلَى قُلُوبِکُمْ وَیُثَبِّتَ بِهِ الأَقْدَامَ (انفال/11)
«یاد آرید هنگامی را که خواب راحت شما را فرا گرفت برای این که از جانب خدا ایمنی یافتند و از آسمان(رحمت خود) آبی فرستاد که شما را به آب پاک گرداند و وسوسه و کید شیطان را از شما دور سازد و دل های شما را به رابطه ایمان با هم متحد گرداند تا در کار دین ثابت قدم و استوار باشید.(یعنی از آسمان رحمت بارانی فرستاد که جسم شما را از هر حدث و ناپاکی سازد و جان شما را از وسوسه و خیال شیطانی ایمن گرداند).»
به یاد بیاورید وقتی که خدا خواب کمی را از جانب خود در شرایط تهدید بر شما مستولی کرد تا آرامش پیدا کنید. و از ابر باران بر شما نازل می کرد تا شما را تمیز کند و ذهنیت شیطانی (این که اگر به حق می بودید پس چرا آب نداشتید) به ذهن شما خطور نکند، و ضربان قلب شما را پائین بیاورد و ماسه ها را سفت کند.
("سفت کردن گام توسط باران” در آیه مجاز است، و منظور از آن"سفت کردن ماسه های زیر گام ها” است که نتیجه آن"سفت نمودن گام ها” خواهد شد. در رابطه با مجاز در مقدمه صحبت شده است).
آیه مربوط به یکی از نبردهاست. در آن شرایط تعداد مسلمانان کم بوده و دشمنان بسیار. قسمت اول آیه مربوط به شب پیش از نبرد بوده که مسلمانان نگرانی و ترس داشته اند و خوابشان نمی برده است. و بقیه آیه مربوط به روز نبرد است. نکته مورد نظر ما درآیه این است که آیه می گوید: باران نازل کرده که ضربان قلب آن ها را پائین بیاورد. و این نکته یک نکته درست و علمی است. یعنی اگر کسی دلهره و ضربان قلب وی بالا باشد اگر زیر باران برود، ضربان قلب وی پائین می آید و به آرامش می رسد.
چرخیدن چشم ناشی از ترس
فَإِذَا جَاء الْخَوْفُ رَأَیْتَهُمْ یَنظُرُونَ إِلَیْکَ تَدُورُ أَعْیُنُهُمْ کَالَّذِی یُغْشَى عَلَیْهِ مِنَ الْمَوْتِ (احزاب/19)
«وقتی ترس می آید آن ها را می بینی که مانند کسی که می خواهد بمیرد با چشمان چرخان به تو نگاه می کنند».
- نکته آیه:
کسی که می ترسد چشمش مانند کسی که می خواهد بمیرد می چرخد. ترس زیاد درک انسان را از کار می اندازد. در این حالت مراکز عصبی خارج از اراده و آگاهی انسان کار می کنند، که چرخیدن غیر ارادی چشم از حالات آن است، و این چیزی است که برای کسی که در حال مرگ است نیز پیش می آید.
گرفتن خویشتن خودآگاه انسان هنگام مرگ و در خواب دیدن
اللَّهُ یَتَوَفَّى الْأَنفُسَ حِینَ مَوْتِهَا وَالَّتِی لَمْ تَمُتْ فِی مَنَامِهَا فَیُمْسِکُ الَّتِی قَضَى عَلَیْهَا الْمَوْتَ وَیُرْسِلُ الْأُخْرَى إِلَى أَجَلٍ مُسَمًّى إِنَّ فِی ذَلِکَ لَآیَاتٍ لِّقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ (زمر/42)
«خدا خویشتن خودآگاه انسان را در هنگام مرگ می گیرد، و حتی خویشتن خودآگاه آن که در خواب دیدن خود نمی میرد نیز می گیرد. بعد خویشتن خودآگاه آن که مرگ را بر وی گذرانید را نگه می دارد و آن دیگری(یعنی آن که مرگ را بر وی نگذرانید) تا زمان مشخصی(یعنی تا بار بعدی) پس می فرستد. در این زمینه برای افراد اندیشمند نکاتی وجود دارد».
آیه می گوید که خداوند نَفسِ انسان را، یعنی: خویشتن خودآگاه وی را،"هنگام مرگ” می گیرد. یعنی آن را از بدن انسان خارج می کند. و همین طور"هنگام خواب دیدن” نیز خویشتن خودآگاه انسان را می گیرد. بعد خویشتن خودآگاه فردی که زمان مرگ وی(در خواب) رسیده را نگه می دارد، و آن که نرسیده را به بدن بر می گرداند.
به کمک دستگاه انسان می تواند ببیند که هنگام خواب چیزی از بدن انسان خارج می شود و به بدن بر می گردد. و کسانی که در خواب می میرند آن چیز به بدن آن ها بر نمی گردد.(فعلاً دانش انسان در این رابطه در همین حد است).
چطور اطمینان همسرم را بدست آورم؟
از آن جا که زن نیاز به محبت دارد، باید به او محبت کنی. محبت به زن می تواند از راه گوش باشد: دوستت دارم عزیزم.
برای زن این جمله معادل میلیاردها تومان پول نقد است که به او ببخشی! دوم گل در زندگی نقش مهمی ایفا می کند .
زن نیاز به امنیت دارد. اگر احساس کند که در کنار همسر امنیت دارد، برای او فداکاری هم می کند.
با زن نباید از منطق و عقلانیت و استدلال حرف زد.نمی گویم که زن با منطق و عقلانیت سرو کاری ندارد .
دارد، اما گفتمان زن بیشتر احساسی و عاطفی است. باید با او گفتمان احساسی و عاطفی برقرار کرد.
همین عبارت دوستت دارم از هزار نوع منطق عقلانی کاربرد بیشتری دارد.
بنابراین برای این که اطمینان همسرت را به دست بیاوری ، به او نزدیک شو .
قابل تامل!!!!
آدم ها قدر چیزهاى گرون رو بیشتر مى دونن …
پس قیمتى باش !!!
هشدارهای مصرف ماهی
توصیه میشود به دنبال مصرف ماهی آب ننوشید. بهتر است ماهی در وعده ناهار مصرف شود
و اگر فردی مزاج گرمی دارد از خوردن ماهی در وعده شام خودداری کند.
نباید ماهی را سرخ کرد بلکه بهتر است ماهی در آب خود پخته شود، بعد از پخته شدن نیز میتوان از روغن زیتون، کنجد و
هسته انگور به میزان کم استفاده کرد.
خواستگاری قرآنی
روزها و شبها از پی هم می گذشتند و مرد جوان همچنان آواره کوه و بیابان بود.
پس از چند روز آوارگی اینک به صحرای سینا رسیده بود و خدا می دانست در آن سوی صحرا چه سرنوشتی در انتظار او بود.
اندک اندک دورنمای شهری در افق پدیدار شد: مدین؛ جایی که اعراب کنعانی در آنجا سکنی گزیده بودند.
در حومه شهر چاه آبی خوش گوار یافت که شبانان دسته دسته گله های خود را بدانجا می آوردند وآب می نوشانیدند.
اندکی آنسوی تر درست پشت سر آنها دو بانوی باوقار را دید که تلاش می کردند دام خود را از آب بازدارند.
جلوتر رفت و پرسید:
- کار شما چیست؟ چرا همچون دیگران چهارپایان خود را آب نمی دهید؟
- منتظریم تاشبانها همگی از اطراف آن چاه پراکنده شوند.(قصص/23)
و پیش از آنکه سوال دیگری رد و بدل شود که چرا پدرشان آنها را بهر این کار فرستاده ادامه دادند: پدر ما پیری شکسته و سالخورده است.
شعیب نیز که علاقه صفورا به موسی را در برق چشمانش خوانده بود، از این پیشنهاد استقبال کرد اما باید راهی می یافت تا بدان وسیله هم خواسته راستین دخترش را بر کرسی اجابت نشاند و هم حریم خانه اش را از وجود نامحرمی هر جند مطمئن و پاک دامن حفظ کند.
- اگر مایلید این کار را به من بسپارید، هم اینک این زبان بسته ها را آب خواهم داد.
این را گفت و نزد شبانها رفت و عتاب آلوده فریاد برآورد:
- شما چگونه مردمانی هستید که به غیر خود نمی اندیشید؟اجازه دهید نوبت به دیگران هم برسد!
- بسم الله! این شما و این هم دلو آب
گویی آنها گمان می کردند جوان به تنهایی از پس این دلو سنگین بر نخواهد آمد اما این بار نیز مثل همیشه عنایت پرودگار با اقبال بلند او یار بود که توانست دلوی را که ده مرد تنومند به زحمت آن را از دل چاه بیرون می کشیدند به تنهایی بالا آورد.
با همان یک دلو تمامی گوسفندان را سیراب کرد و آنگاه رو به سوی درختی نهاد تا اندکی در سایه سار آن بیاساید.
اما خستگی راه که اینک با گرسنگی دوچندان شده بود هر گونه آسایشی را از وی دریغ می کرد.
به خدایش توکل کرد و گفت:
- بار الها! هر خیر و نیکی بر من فرو فرستی! سخت بدان نیازمندم.(همان/24)
دختران شعیب آن روز زودتر از همیشه به خانه بازگشتند و حال آنکه در تمام طول راه، اندیشه این جوان ناآشنا و امداد کریمانه اش لحظه ای از خاطر شان دور نمی شد. مدام از خود می پرسیدند:
براستی او که بود؟
چقدر با دیگران فرق داشت؟
رعنایی قامت را با عفت و نجابت آراسته بود.
ساعتی بعد، شعیب که انتظار بازگشت زود هنگام دخترانش را نداشت متحیرانه پرسید: نور چشمان پدر! چگونه است که امروز زودتر از همیشه رو به سوی خانه آورده اید؟
دختر بزرگتر، صفورا، ماجرای برخورد جوانمردانه موسی را برای پدر باز گفت.
با شنیدن این اوصاف، گویی حرارت اشتیاق در وجود شعیب بالا گرفت.
- صفورا دخترم! این جوان را که گفتی اکنون کجاست؟
- در همان نزدیکی، در سایه سار درختی آرمیده است.
- شتابان نزد او برو و او را نزد من بخوان و اگر دلیل خواست بگو پدرم مشتاق است تا مزد سقایتی که کرده ای به تو باز پس دهد.
دخترک اگر تا کنون تردیدی هم داشت این بار دیگر یقین کرد که این جوان مرد ایده آل رویاهای اوست.
دخترک در حالیکه با حیا و آزرم راه می رفت نزد موسی آمد و او را نزد پدر فراخواند.(همان/25)
موسی که این را عنایتی از جانب پروردگار خود می دانست دعوت شعیب را اجابت کرد و همراه دختر روانه شد.
در میانه راه هر از چندگاه، بادی سخت فرو می وزید و گوشه ای از دامن بلند دختر را به این سو و آن سو می کشانید.
موسی که تماشای این منظره برایش سخت گران بود، صدا زد:
اندکی صبرکن، بگذار من از پیش تو حرکت کنم و تو از پس من بیا! آنگاه که به دوراهی رسیدم، با پرتاب سنگریزه ای، راه خانه را به من نشان ده.
دخترک اگر تا کنون تردیدی هم داشت این بار دیگر یقین کرد که این جوان مرد ایده آل رویاهای اوست.
با این همه، هرگز اجازه نداد که علاقه قلبی او از باطنش به ظاهر و از دلش بر زبان جاری شود و در عوض آرزو می کرد خداوند، خواسته قلبی اش را جامه عمل پوشاند.
و از آنجا که سنت دیرینه خداوند است که هر گاه کسی صادقانه بر او تکیه و اعتماد ورزد او نیز یاریش می کند، اکنون آرام آرام مقدمات وصلت نا خودآگاه فراهم می آمد و حجب و حیای دختر، و پاکدامنی پسر، به ثمر می نشست.
شعیب نبی با شنیدن قصه زندگی موسی فرمود:
بیمناک مباش که (با آمدن به این شهر) از قوم ستمگر نجات یافتی.(قصص/25)
دختر که علاقه به موسی در دلش جوانه زده بود به محضر پدر پیر خود عرضه داشت:
پدر جان! او را به خدمت بگیر!چه آنکه شایسته ترین فرد برای استخدام، کسی است که قوی پنجه و امانتدار باشد
(همان/26)
شعیب نیز که علاقه صفورا به موسی را در برق چشمانش خوانده بود، از این پیشنهاد استقبال کرد اما باید راهی می یافت تا بدان وسیله هم خواسته راستین دخترش را بر کرسی اجابت نشاند و هم حریم خانه اش را از وجود نامحرمی هر جند مطمئن و پاک دامن حفظ کند.
از این رو خود از جانب دختر به خواستگاری از جوان مبادرت ورزید.
- مایلم تا از این هر دو دختر، یکی را به نکاح تو در آورم مشروط به اینکه هشت سال(به عنوان مهریه) برای من کار کنی و اگر ان را به ده سال کامل کنی تصمیم با توست و من میل ندارم کاری سنگین بر دوش تو بگذارم؛ و اگر خدا بخواهد مرا از نیکوکاران خواهی یافت(همان/27)
موسی که عفت و پاکدامنی دختر را پیشتر دیده بود، اینک از حسن رفتار پدر و اصالت خانودگی دختر مطمئن شد و در پاسخ گفت:
این پیمان میان ما دو تن جاری باشد، و البته هر کدام از این دو مدت راکه به پایان رسانم ستم و تحمیلی بر من نخواهد بود و خدا گواه است بر انچه می گوییم.(همان/28)
و این چنین بود که حق تعالی سرنوشت دختری عفیف را با حیات ثمر بخش پیامبری اولوالعزم گره زد.
عاقبت وزیر هوس باز و شاهدان دروغگو
یکی از وزیران معتصم برای خود قصر بلندی که مشرف به خانه های اطراف بود ساخته بود و همیشه در آن قصر می نشست و به زنان و دختران همسایه نگاه می کرد.
روزی چشمش به دختر یکی از همسایگان که بسیار زیبا و خوش اندام بود افتاد و عاشق او شد.
به همین خاطر عده ای را به عنوان خواستگاری نزد پدر آن دختر که مرد تاجری بود فرستاد ولی تاجر قبول نکرد و عذر خواهی نمود که ما شایسته وصلت با وزیر نیستیم. و باید با هم شأن وهم کفو خود وصلت کنیم.
وزیر آن چنان به عشق دختر گرفتار شده بود که حاضر بود برای رسیدن به او به هر کاری دست بزند.
این راز را به یکی از نزدیکان خود گفت و از او کمک خواست.
آن مرد گفت: «اگر هزار دینار خرج کنی من تو را به آرزویت می رسانم.»
وزیر پول را به او داد و گفت: «حتی اگر دو هزار دینار هم لازم باشد من حاضرم در این راه بپردازم.
آن مرد هزار دینار را نزد ده نفر از افراد عادل که شهادتشان نزد قاضی پذیرفته بود آورد و جریان عشق سوزانی وزیر را برای آنها توضیح داد و داستان را آن چنان جلوه داد که اگر این کار انجام نشود جان وزیر در خطر است. سپس به هر کدام صد دینار پرداخت و از آنها خواست که شهادت بدهند دختر به عقد وزیر در آمده است.
آنها نیز قبول کردند و پیش قاضی شهادت دادند.
بعد از انجام مراسم لازم، وزیر شخصی را پیش تاجر فرستاد و گفت: «چرا زنم را در خانه نگه داشته ای؟ هر چه زودتر او را به خانه خودم بفرست.»
تاجر وقتی از جریان با خبر شد به قاضی شکایت کرد اما قاضی حکم کرد که وزیر مهریه دختر را به پدرش بپردازد و دختر را با خود ببرد.
تاجر آن چنان سرگردان و حیران شد که نزدیک بود دیوانه بشود. هر چه تلاش کرد خود را به معتصم برساند موفق نشد.
یکی از دوستانش او را راهنمایی کرد و گفت: «می توانی لباس مخصوص کارکنان داخل قصر را بپوشی و داخل قصر بشوی و خود را به معتصم برسانی.»
پس تاجر همین کار را کرد و به حضور معتصم رسید و داستان را پنهانی برای او بازگو کرد.
معتصم دستور داد وزیر را با شهود حاضر کنند. وزیر خیال کرد اگر اصل قضیه را بگوید از آن جا که مهریه زیادی برای دختر پرداخته بود مورد بخشش واقع می شود.
شهود هم همین فکر را کردند و همگی به خیانت خود اقرار نمودند.
معتصم دستور داد تا هر یک از شاهدان را در کنار قصر حکومتی به دار بیاویزند و وزیر را داخل پوست گاوی که تازه کشته شده بگذارند و آن قدر با عمود آهنین به او بزنند تا گوشت و پوستش با هم مخلوط شود.
به تاجر هم دستور داد که دخترش را به خانه ببرد و تمام مهریه دختر را هم به او بخشید و فرمان داد که کسی حق اعتراض به او را ندارد.(1)
……………………………………………………………………
1- اعلام الناس