مردي که تا آخر عمر پابرهنه بود
امام موسی کاظم علیه السلام و هدایت ِ”بُشر حافی”
روزی امام کاظم علیه السلام از کوچهای در بغداد عبور میکرد. به خانهای رسید که صدای ساز و آواز و پایکوبی از آن به گوش میرسید و نشان میداد که اهل این خانه در ناز و نعمت و هوا و هوس و خوشگذرانی غرقند.
در این هنگام کنیزی برای ریختن خاکروبه از خانه بیرون آمد. امام کاظم علیه السلام از او پرسید: آیا صاحب این خانه آزاد است یا بنده؟ کنیز پاسخ داد: آزاد است. امام علیه السلام فرمود: راست گفتی، اگر بنده بود از مولای خویش پروا میکرد.
کنیز به درون خانه برگشت. بُشر (صاحب خانه) از او پرسید: چرا در ریختن خاکروبه تأخیر داشتی؟ کنیز جریان گفتگو با مرد غریب – امام کاظم علیه السلام- را برای او شرح داد. پیام امام علیه السلام، بُشر را به خود آورد و او را از خواب غفلت بیدار کرد و چنان تأثیری در جان او نهاد که بیاختیار از جا برخاست و بدون این که لباس و کفش خود را بپوشد در پی امام علیه السلام به راه افتاد و شتابان خود را به ایشان رساند و از امام علیهالسلام خواست که آن کلمات دلنشین را دوباره برای او بیان کند.
امام علیه السلام سخنانی چند درباره دوریِ از گناه و رها کردن مظاهر فریبنده دنیا و دنیاپرستی و نیز توجه به معنویات و عبادات با او گفت. بیانات امام، آبی سرد بر آهن گداخته بُشر بود، جان او را تکان داد و تغییری در وی به وجود آورد، به طوری که در محضر امام علیه السلام اظهار شرمندگی کرده و به دست آن حضرت توبه نمود و از آن زمان، به سلک عارفان پیوست و دنیاپرستی را رها کرد و به بشر «حافی»(پابرهنه) معروف شد؛ زیرا هنگامی که به دنبال امام دوید و به دست امام هدایت یافت، پابرهنه بود و از آن پس تا آخر عمرش پابرهنه ماند.
منبع:
منتهی الآمال فی تاریخ النبیّ والآل، ج۲، ص۱۸۹٫
مردي به رنگ خاك
سادگي
شهید زینالدین، آنقدر خاکی و بیآلایش بود که بسیاری از اوقات، او را به عنوان فرمانده نمیشناختند. لباسهای ساده بسیجی، و تواضع بسیار، از ویژگیهای بارز اخلاقی او بود. یکی از بسیجیان در این باره میگوید: یک روز که برای نماز جماعت به حسینیه لشگر رفته بودم، پس از نمازظهر اعلام کردند که از سخنرانی برادر مهدی زینالدین فرمانده لشکر استفاده میکنیم. من هنوز ایشان را نمیشناختم با خود گفتم که فرمانده لشگر حتما با تشریفات خاصی میآید. در افکار خود بودم که ناگاه یک نفر از کنار من بلند شد و به راه افتاد و پشت تریبون قرار گرفت و مشغول صحبت شد. خیلی تعجب کردم؛ چون او تا چند لحظه قبل در کنار من نشسته بود و کسی هم همراهش نبود. صحبت ایشان که تمام شد، دوباره در کنار من نشست. اینجا بود که شهید زینالدین را شناختم.
عیدی که بدون عیدی گذشت
زینب طهرانی مقدم در مورد خاطرات پدرش می گوید: پدرم با هر کس هم مثل خودش برخورد می کرد و به سنش نگاه می کرد. هر وقت دیر وقت می آمدند خانه برای خواهرهایم پیتزا می خریدند که از دلشان در بیاورند. می دانستند بچهها این غذا را خیلی دوستدارند.
هنگامی که پس از شهادت پدر صنایع موشکی ایران «حاج حسن طهرانی مقدم» نام ایشان پر آوازه گشت. کم بودند کسانی که این اسم را شنیده باشند. اغلب نمیدانستند آن دانشمند فرزانه و پارسای بیادعا که بود و چه کرد؟
*پدری که نمیشناختمش
صحبت در مورد شخصیت چند بعدی شهید حسن طهرانی مقدم حتی برای من که دخترشان هستم سخت است. اگر بخواهیم به یک شناخت کامل از ایشان دست پیدا کنیم لازمه آن بررسی همه ابعاد وجودی شهید طهرانی مقدم است.
اما چون ما با به عنوان خانواده ایشان تنها با بعد شخصی پدرم در خانه آشنا هستیم به تبع از این منظر می توانیم راجع به شهید حسن طهرانی مقدم صحبت کنیم ولی در بحث نظامی و علمی ایشان باید از کسانی پرسید که پدرم را از این نظر میشناختند.
پدرم آنقدر متواضع بودند که ما تا قبل از شهادتش ایشان را به این اندازه نمی شناختیم. تا وقتی که مقام معظم رهبری راجع به شهید حسن طهرانی مقدم گفتند: ایشان «دانشمند فرزانه» بودند، ما فهمیدیم شخصیت علمی شهید حسن مقدم چه اندازه بالا بوده است.
*خدا در زندگی سردار عالیقدر
من به عنوان فرزند ارشد ایشان، به چند مورد از ویژگی های شخصی پدرم اشاره می کنم: اول اینکه نماز اول وقت.
برای شهید حسن طهرانی مقدم نماز اول وقت از جایگاه ویژهای برخوردار بود، به خصوص اینکه آن را به جماعت اقامه کند.
شهید مقدم آموزههای دینی را هیچ وقت مستقیما به ما گوشزد نمیکرد. طوری که من هیچ وقت یادم نمی آید پدرم گفته باشد، زینب! نمازت را بخوان. وقتی خودشان عملا این کار را میکرد نا خودآگاه به ما هم یاد می داد که نماز باید اول وقت باشد.
این قدر این موضوع در وجود ما نهادینه شده بود که وقتی به مهمانی میرفتیم و میدیدم بعد از پخش صدای اذان هیچ کدام از اهالی خانه توجه نمیکنند برایم عجیب بود و می گفتم چطور می شود صدای اذان را شنید اما نماز نخواند؟! در خانه ما وقت نماز همه کارها تعطیل میشد.
ما برای بعضی مسائلی که پدرم در وجود ما گذاشتهاند، زحمتی نکشیدهایم و به همین علت شاید ثواب زیادی هم برایمان ننویسند.
*روایتی از آخرین نماز جمعه
شهید حسن طهرانی مقدم بسیار به نماز جمعه اهمیت می داد و سعی می کرد ما را هم به رفتن تشویق کند، البته خالی از هر گونه اجبار و زور.
همیشه نماز جمعههای ما پر از خاطرات شیرین از ایشان است. فکر میکنم اول ابتدایی بودم که بابا من و حسین برادرم را برد نماز، هوا خیلی گرم بود. جوبهای آبی کنارمان بود که پدرم با ما در آن آب بازی میکرد تا وقت نماز به ما به خاطر گرما سخت نگذرد.
همیشه در برگشتن از نماز جمعه هر چه میخواستیم برایمان میخرید، طوری که ما همیشه منتظر بودیم جمعه شود و برویم نماز.
در سختترین شرایط هم پدرم نماز جمعهشان ترک نمیشد. حتی در جمعه قبل از انفجار هم برای تفریح رفته بودیم بیرون، شهید مقدم گفت: من بروم نماز جمعه، به شوخی گفتیم: بابا امروز را بی خیال شو، ما به کسی نمیگوییم. اما گفت: قول میدهم میروم و تا ساعت ۳ برمیگردم. رفت و به موقع هم آمد.
اعتقادشان به نماز طوری بود که شنیدیم شهادتشان هم بعد از خواندن نماز جماعت ظهر بوده. مثل امام حسین مقتدایش که بعد از نماز به شهادت رسیدند.
*عیدی که بدون عیدی گذشت
پدرم همیشه هر عیدی که می شد به ما عیدی میداد. روز عید قربان هم به ایشان گفتیم عیدی ما را بده، اما هر چه اصرار کردیم بابا گفتند:
«عید غدیر عیدیتان را میدهم.»
این اولین دفعه بود که همچین کاری کردند.
آخرین دفعهای که ایشان را دیدم بعد از ظهر روز جمعه بود که رفته بودیم بیرون، ایشان ما را رساندند خانه و شهید نواب آمد دنبالشان و رفتند. موقعی که خواست برود خوب یادم هست که مفاتیح به دست رفت چون شهید مقدم عادت داشت همیشه دعای سمات را میخواند.
حتی وقتی پسرم طاها، را بعد از تولدش برای اولین جمعه خانه آنها آوردم پدرم گفت: طاها را بگذار امروز در کنار او با هم دعای سمات را بخوانیم.
خیلی به این دعا اعتقاد داشت. واقعا با همه وجود میخواند، یکبار ندیدم بیمیل و بیحوصله دعای سمات را بخواند. عاشقانه می خواند و به ما هم یاد میداد که بخوانیم.
*اطیعو الله و اطیعو الرسول و الوالامر منکم
ولایت مداری یکی دیگر از ویژگیهای شاخص شهید حسن طهرانی مقدم بود. یعنی طبق آن کلام مقام معظم رهبری که فرمودند: باید ذوب در ولایت باشید، ایشان واقعا همینطور بود.
در مسائل سیاسی سالهای اخیر، گاهی من میآمدم میگفتم فلانی اینو گفته، یا آن مقام مسئول این حرف را زده که برایم ناراحت کننده بود. پدرم همیشه تنها یک حرف می زد، میگفت به هیچ کس کاری نداشته باشید و به حرف کسی گوش ندهید چون آنها امروز و فردایشان مشخص نیست. فقط دنبال مقام معظم رهبری باشید، ببینید ایشان چه می گویند و پشت سر آقا حرکت کنید. به همین دلیل هم بود که هیچ کس نتوانست از ایشان استفاده سیاسی کند، چون پدرم اصلا به هیچ گروهی تکیه نداشت.
پدرم به خاطر خلق خوبش از هر طیف و گروهی دوستان صمیمیای را به خود جذب کرده بود. کما اینکه شاید خیلی هایشان اعتقادات بابا را قبول نداشتند و علنی هم اعلام می کردند. اما از بس شهید طهرانی مقدم مهربان و متواضع بودند که هیچ کس را از خودشان نمیرنجاندند.
*سرداری که همه دوستش داشتند
کسانی در فراغ پدرم گریستند که شاید افکار پدرم را قبول نداشتند اما واقعا اینجا زار می زدند. از ورزشی ها بگیر تا سوپور کوچهمان. از پایین ترین افراد جامعه در شهادت ایشان گریان بودند تا شخص اول کشور، مقام معظم رهبری. همه پدرم را دوست داشتند.
معمولا نظامی ها به خاطر شرایط کاری و سختی کارشان معمولا روحیه منعطفی ندارند اما پدرم اصلا این طوری نبود. همه مشکلات و سختی های کارش را که ما بعد از شهادتشان فهمیدیدم که خیلی هم زیاد بوده پشت در خانه می گذاشت و می آمد داخل.
شهید طهرانی مقدم اول که می رسید خانه حتی لباس هایش را هنوز در نیاورده بود که می نشست با خواهر کوچکم بازی می کرد.
من چون اول محرم به دنیا آمدم پدرم همیشه می گفت اسمت را با خودت آوردی. بعد از شهادتش یکدفعه شاید کار خودشان بود که انگار یکی به من تلنگر زد که اسمت زینب است، یعنی باید زینت پدرت باشی. من همیشه اسمم را خیلی دوست داشتم چون حس می کردم اسم هر کس بی دلیل برایش انتخاب نشده و اسم خیلی روی شخصیت افراد تاثیر گذار است.
*روایتی از دیدارهایمان با مقام معظم رهبری
اولین دفعه ای نبود که آقا را از نزدیک می دیدم. نخستین دفعه دیدار ایشان این گونه شد که: خواهرم فاطمه کلاس اول ابتدایی بود که نامه ای برای آقا نوشت و گفت: آقا من خیلی دوست دارم شما را از نزدیک ببینم، همیشه عکس شما را می بینم و خیلی دوستتان دارم. یک نقاشی هم برای مقام معظم رهبری کشید.
پدرم نامه را به آقا داده بودند و از آنجا که مقام معظم رهبری بسیار رئوف و مهربان هستند با خواندن نامه گفته بودند این دختر را بیارید پیش من. این شد که ما خانوادگی به همراه عده ای از اقواممان رفتیم خدمت آقا.
دومین دیدار ما با رهبری در مراسم عقدم بود. پدرم همیشه می گفت یکی از دلایلی که من و مادرت خوشبخت شدیم این است که امام(ره) عقد ما را خواندند و همیشه این موضوع را جزء افتخاراتشان می دانست.
من هم خیلی اصرار داشتم خطبه عقدم را آقای خامنهای بخوانند. حدود ۸ ماه منتظر شدم تا بالاخره نوبتم شد و آقا من و همسرم را عقد کردند. آخر مراسم مقام معظم رهبری ما را دعا کردند و به همسرم گفتند: خدا خودت، پدرت و پدر خانمت را نگه دارد.
سومین بار در مراسم تشییع پدرم آقای خامنهای را ملاقات کردم، ایشان آن روز چهرهشان بر افروخته بود و فرمودند: من مصیبت زده شدم.
روز تشییع برای ما خیلی سنگین بود و اول صبح با دیدن آقا و دعایی که برای ما کردند خیلی آرام شدیم.
دفعه چهارم که مقام معظم رهبری آمدند منزل ما با همه دفعات فرق داشت. آن شب احساس می کردم هیبت و عظمت ایشان من را خیلی گرفته و در اوج عطوفت و مهربانی چند باری چشم هایش پر از اشک شد.
ایشان نسبت به پدرم حرف هایی زدند که باعث شد هر وقت بخواهم گریه کنم گریه از سر عجز نباشد چون شهید مقدم جایشان خوب است. من گریه ام به این بابت خواهد بود که همچین وجودی را از دست دادم بدون اینکه درکش کرده باشم.
بهشت خاکی
خواستم از تو بنویسم، اما قلم توان نوشتن نداشت؛ زیرا که از تو نوشتن عشق می خواهد و دلی چو چشمه زلال، هرچه تفکر خویش را به کار انداختم، از تو هیچ در ذهن خویش نساختم، تا آن که کار دل به میان آمد. چشمه عشق درونم جوشید و دریای وجودم متلاطم شد. آن گاه امواج به تو پیوستنم اوج گرفت. با خود گفتم مگر می شود از تو ننوشت، ای یگانه بی همتای بهشت؟
هر چند که بزرگی تو در ابعاد کوچک کلام نمی گنجد، امّا قطره ای از تو نوشتن، دریای متلاطم عاشقان تو را آرام خواهد کرد و ساحل وجودشان را دیگر جزر و مدّ بی قراری فرا نخواهد گرفت. از تو نوشتن، آبی آرامش است، ای آسمان همیشه آبی عشق.
آن گاه نوشتم «فاطمه»، زیباترین نام عالم، دختر نبی خاتم، همسر حیدر، بهترین مادر، یاسی از باغ همیشه سبز نبوّت، که بوی عطرِ معرفتش تا قیامت، در کوچه های حقیقت پیچیده خواهد بود.
ای بزرگ بانوی عالم! تو از همان کوچکی به ضریح چشمان پدر دخیل بسته و امید خانه مادر بودی.
در اجاق گرم محبّت تو همیشه شعله عشق زبانه می کشید.
وقتی مادر، چمدان سفر همیشگی خویش را بست، دل پدر از سفر یار شکست؛ امّا تو دل بلورین پدر را بند زدی و خود را به دریای وجودش پیوند دادی.
ای بهشت روی زمین!
چه زیبا رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند: «هرگاه مشتاق بوی بهشت می شوم، دخترم فاطمه را می بویم» به راستی! بهشت از آن تو است یا تو از آن بهشت؟ یقین که خداوند، گِل بهشت را از تو سرشت.
ای چراغ روشن شب های خانه نبی صلی الله علیه و آله ! از آن زمان که ابتدای دل خویش را به انتهای دل علی علیه السلام با پلی از مهر و وفا متصل کردی، زیباترین خانه عشق در جهان بنا شد؛ خانه ای که اهل بهشت در آن می زیستند. علی علیه السلام و فاطمه علیهاالسلام ، حسن و حسین علیهماالسلام ، زینب علیهاالسلام و امّ کلثوم علیهاالسلام .
شگفتا! مگر می شود بر خاک بی مقدار زمین، خانه ای از بهشت را بنا کرد؟ اگر از زمین گیاه رویید و سبز شد، یقین، جا پای فاطمه و خاندان بهشتی اوست.
آن شب که علی علیه السلام با اشک خویش، شبانه تو را غسل داد و به خاک سپرد، حسن و حسین می گریستند و زینب جای خالی تو را می نگریست و اشک از چشمانش سرازیر می شد
فاطمه ! چه مظلومانه تو را میان در و دیوار گذاشتند و چه ناجوانمردانه دست پهلوان پهلوانان را بستند و یاس باغ پیامبر صلی الله علیه و آله را پرپر کردند!
کدام سیلی بود که صورت تو را نیلی کرد؟
میخ در و پهلوی تو؟!
علی دست و پا بسته روبه روی تو؟
آه! چه دردناک است زنی را مقابل چشمان همسرش کتک بزنند و زخم غیرتش را عمیق کنند و نمک بپاشند.
خدایا! چه بر علی گذشت وقتی فاطمه را میان در و دیوار دید؟
چه بر علی گذشت وقتی مخفیانه و غریبانه؛ امّا عاشقانه تو را دفن کرد.
آن شب که علی علیه السلام با اشک خویش، شبانه تو را غسل داد و به خاک سپرد، حسن و حسین می گریستند و زینب جای خالی تو را می نگریست و اشک از چشمانش سرازیر می شد.
امروز، اگرچه قرن ها از غروب آفتاب عفاف و ایمان گذشته است، امّا هنوز دل هزاران عاشق، در سوگ مادر، داغدارند و چشم ها، در جست وجوی مزار پنهان اوست، تا شاید دوباره نشان عشق علی علیه السلام را در یابند و دل دردناک خود را تسکین دهند.
بر سر سفره بهشتی
حضرت فاطمه علیهاالسلام در پیشگاه خدا آن چنان معزز بود كه بارها مورد عنایت خاص آسمانى قرار گرفته و موائد گوناگون از سوى پروردگار عالم نازل مىشد كه اینك به يك مورد از آنها اشاره مى شود :
پیامبر عالى قدر اسلام به شدت گرسنه بود و ضعف و ناتوانى وى را از پاى درآورده بود، او براى پاره نانى به اتاقهاى هر یك از زنانش مراجعه كرد، ولى آنان نیز طعامى نداشتند. سرانجام به خانه ى دخترش فاطمه علیهاالسلام سركشید، تا در آن خانه ى امید به مقصود رسد، ولى فاطمه علیهاالسلام و بچههایش گرسنه بودند و تكه نانى در آنجا نیز به دست نیامد.
هنوز چند دقیقه بیش نبود كه رسول گرامى اسلام منزل دخترش را ترك كرده بود كه مختصر طعامى از سوى یكى از همسایهها به آن بانو رسید. فاطمه علیهاالسلام با خود گفت: سوگند به خدا، خود و فرزندانم گرسنه مىمانم، ولى این تكه نان و گوشت را به پدرم مىخورانم، و لذا یكى از حسنین را به دنبال پدر فرستاد و او را دوباره به خانهاش دعوت كرد.
فاطمه علیهاالسلام اهدایى همسایه را كه دو تكه نان و مختصر گوشتى بود، در یك ظرف سرپوشیده قرار داده بود، چون پدرش دوباره به خانه او برگشت، سراغ طعام رفت و آن را در برابر دیدگان رسول خدا گذاشت، ولى ظرف پر از گوشت و نان بود، و فاطمه علیهاالسلام خود نیز از این مائدهى آسمانى تعجب مىكرد و خیره خیره به آن تماشا مىنمود. رسول خدا خطاب به دخترش گفت: اى دختر گرامى! این طعام چگونه و از كجا رسید؟ فاطمه علیهاالسلام جواب داد:
«هو من عنداللَّه ان اللَّه یرزق من یشا بغیر حساب. فقال: الحمدللَّه الذى جعلك شبیهه بسیدة نسا بنىاسرائیل فانها كانت اذا رزقها اللَّه شیئا فسئلت عنه قالت: «هو من عنداللَّه ان اللَّه یرزق من یشاء بغیر حساب.» آل عمران (37) آن از بركات و الطاف الهى است، خداوند به هر كسى بخواهد بدون محدودیت عطا مىكند.
رسول خدا چون سخن دخترش را شنید فرمود: سپاس خدایى را كه تو را همانند مریم سرور زنان بنىاسرائیل قرار داده، زیرا او نیز هرگاه مورد عنایت الهى قرار مىگرفت و خداوند برایش مائده مىفرستاد، كه در جواب سؤال مىگفت: این طعام از جانب خدا است، او به هر كسى بخواهد روزى بىحساب مىدهد.
ماجرای ازدواج آیتالله بروجردی و احترام به پدر
مرحوم آیت الله العظمی بروجردی (ره) در احوالات خود گفته است: در اصفهان تحصیل میکردم، اساتید آن روز اصفهان کمنظیر بودند،مانند آیتالله العظمی کلباسی،مرحوم آقا سید باقر درچهای، حکیم بزرگ قشقایی، و حکیم بزرگ ملا محمد کاشانی.
آیت الله العظمی بروجردی (ره) نقل میکنند: من گرم تحصیل در محضر ایشان و عاشق این اساتید بودم. همواره مایههای علمی من بالا میرفت که نامهای از پدر دریافت کردم. “پدر ایشان (که از علما بود) در بروجرد، معاش زندگی را از راه کشاورزی تامین میکرد"، در نامه آمده بود:حسین عزیزم به بروجرد بیا،من وسائل عروسی تو را فراهم کردهام.
نامهای به پدر نوشتم که مرا از ازدواج معاف کنید و اجازه بدهید درس بخوانم، پدر در جواب نوشت: فکر نمیکنی اگر به سخن پدر گوش ندهی، این مانع تو باشد؟ خدا در قرآن فرمودهاست: “و بِالوالدین احساناً".
بلافاصله به بروجرد رفتم. عروسی که تمام شد، پدرم گفت:حالا میخواهی بروی برو. آیتالله العظمی بروجردی میگفتند؛ بروجردی شدن یعنی ( به جایگاه مرجعیت و رسیدن به قلههای بلند علمی) در مرهون این خانم بود که پدر من برای من گرفت.
برگرفته از كتاب ارزش ها و لغزش ها حجت الاسلام و المسلمين حسين انصاريان
فرهنگسازی، نخستین گام برای حمایت از تولید ملی
عضو کمیسیون آموزش و تحقیقات مجلس، فرهنگسازی و بها دادن جامعه و مسئولین به تولیدات داخلی را نخستین گام برای حمایت از تولید ملی دانست.
طیبه صفائی نماینده مردم تهران، ری، شمیرانات و اسلامشهر در مجلس شورای اسلامی،درمورد راهکارهای عملی حمایت از تولید ملی،کار و سرمایه ایرانی،به باشگاه خبرنگاران گفت:مقام معظم رهبری به حق به یکی از چالشهای اساسی کشور در حوزه تولید اشاره فرمودهاند و همانطور که تاکید داشتند باید از شعارگوئی و تبلیغاتی کار کردن در این باره، پرهیز کنیم و عملا به ارتقای تولید ملی خود بپردازیم.
عضو کمیسیون آموزش و تحقیقات مجلس ادامه داد: ارتقای تولید ملی نقش عمده ای در ایجاد اشتغالزائی پایدارو خودباوری ایفا می کند و در این شرایط از ورود کالاهای لوکس خارجی به کشورمان کاسته می شود.
صفائی با اشاره به برخی فاصلهها برای ارتقای سطح کیفی تولیدات داخلی، اظهار داشت: در کشورهایی چون؛ ژاپن و چین، بعد از جنگ جهانی دوم کیفیت تولیدات داخلی، پایین بود اما با ایجاد انگیزه در میان مردم و حتی تحریم برخی ورودیها، این دو کشور به ارتقاء تولیدات داخلی رسیدند و امروز به عنوان مهمترین صادرکنندگان جهان، از انها یاد می شود.
عضو فراکسیون بیداری اسلامی مجلس از مهمترین موانع و چالشهای موجود در مسیر حمایت از تولید ملی، این چنین یاد کرد: بوروکراسی های دست و پاگیر اداری، کمبود سرمایه و نقدینگی و عدم حمایت بخش های دولتی و خصوصی از نوآوران و نخبگان جوان از مهترین موانع ارتقاء تولیدات داخلی هستند.
صفائی،تثبیت ارز و ایجاد ثبات اقتصادی را مهمترین راهکار حمایت از تولیدات ملی دانست و افزود: عدم اتکا به درآمد نفت که از بارها از سوی رهبر فرزانه انقلاب به آن تاکید شده، جلوگیری از واردات بی رویه کالاها و اجناس بی کیفیت کشورهای دیگر، حمایت از تولیدکنندگان داخلی و کنترل مبادی ورودی کشور می توانند راهکارهای عملیاتی شدن حمایت از تولیدات داخلی باشند.
عضو فراکسیون بانوان مجلس، بازنگری در قوانین تولید کشور را امری ضروری دانست و افزود: بسیج عوامل اجرایی و عملیاتی کردن اصل ۴۴ قانون اساسی باید در راستای تحقق حمایت از تولید ملی، انجام شود، لذا در همین باره باید در جلساتی با حضور تولیدکنندگان، موانع و چالشها شناسائی شده و از مردم و کارشناسان هر حوزه، همفکری بخواهیم.
وی با انتقاد از اینکه هر نوع کالایی حتی باتری ساعت و سوزن خیاطی از چین وارد کشور می شود، اظهار داشت: مبادی ورود کالاهای خارجی به ایران آنقدر به روی بیگانگان باز است که متاسفانه حتی چادر مشکی بانوان ایرانی هم از چین و کره وارد می شود و این در حالی است که ما به عنوان کشوری مسلمان باید عرضه کننده چنین کالاهایی در بازارهای جهانی باشیم.
این نماینده مردم تهران در مجلس، در پاسخ به این سوال که تا چه حد از کالاهای ایرانی استفاده میکند، اظهار داشت:بارها برای خرید برخی کالاهای ایرانی به فروشگاه ها رفته ام و از تولیدات ایرانی خبری نبوده و در نهایت استیصال مجبور به خرید کالای خارجی شده ام و این در حالی است که ظرفیت تولید بیشتر کالاهی مصرفی در کشور وجود دارد.
عضو کمیسیون آموزش و تحقیقات مجلس، ضمن یادآوری روزهای ابتدایی انقلاب اسلامی، خاطرنشان کرد: پس از پیروزی انقلاب اسلامی، مردم به صورت خودجوش، کالاهای لوکس خارجی را تحریم میکردند و امروز هم باید برای حمایت از تولید کنندگان داخلی، با تحریم کالاهی خارجی و ترویج فرهنگ استفاده از کالای وطنی، گام های تعیین کننده ای در مسیر فتح بازارهای جهانی بردارند.
خاطرات جانسوز شهیدهمت از زبان همسرش
در تاریخ دفاع مقدس ملت ایران ، انسان ها یا ابر مرد هایی ظهور کردند که حصار تنگ زمین هیچگاه آنان نتوانست در خود جای دهد ، محمد ابراهیم همت از جمله آن سرداران ابر مردی است که چشم زمین به چشم هایش حسودی ها کرد.
حاج ابراهیم همت از آن دست شهداست که هر چه دربارهاش گفته و نوشته شود، باز هم سخنان تازه و نکاتی میتوان از آنها به دست آورد؛
شهید «محمد ابراهیم همت» در دوازدهم فروردین ۱۳۳۴ در «شهرضا»، یکی از شهرهای استان «اصفهان» در خانوادهای مستضعف و متدین به دنیا آمد. در سال 1352 وارد دانشسرای اصفهان شد و پس از دریافت مدرک تحصیلی فوق دیپلم، به سربازی رفت. در حین سربازی و پس از آن، روی به مبارزه با رژیم طاغوت آورد و با گروههای مبارز مسلمان مرتبط شد.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، همت فعالیتهای خود را گسترش داد؛ «کمیته انقلاب اسلامی» را در «شهرضا» راهاندازی کرد و با کمک دوستانش، هسته اولیه «سپاه» شهر را شکل داد. در اواخر سال ۱۳۵8، بر حسب ضرورت، به «خرمشهر» و سپس به «بندر چابهار» و «کنارک» و استان «سیستان و بلوچستان» رفت و به فعالیتهای گسترده فرهنگی پرداخت.
در خرداد سال ۱۳۵۹ به منطقه «کردستان» فرستاده شد و بنا بر آماری که از یادداشتهای آن شهید به دست آمده است، سپاه پاسداران پاوه از مهر ۱۳۵۹ تا دی ماه ۱۳۶۰ (با فرماندهی مدبرانه او)، ۲۵ عملیات موفق در خصوص پاکسازی روستاها از وجود اشرار، آزادسازی ارتفاعات و درگیری با نیروهای ضد انقلاب داشته است.
پس از آغاز جنگ تحمیلی از سوی رژیم متجاوز عراق، شهید «همت» به صحنه کارزار وارد شد و در سالیان حضور در جبهههای نبرد، خدمات شایان توجهی از خود بر جای گذاشت و افتخارها آفرید.
و اما به همراه شهید حاج احمد متوسلیان، تیپ محمد رسولالله (ص) را تشکیل داد و در عملیات «فتحالمبین» مسئولیت بخشی از عملیات، به عهده این سردار دلاور بود. در عملیات پیروزمندانه «بیتالمقدس» در سمت معاونت تیپ محمد رسولالله (ص) فعالیت کرد. با آغاز عملیات «رمضان» در تاریخ ۱۳۶۱/۴/۲۳ در منطقه «شرق بصره»، فرماندهی تیپ ۲۷ حضرت رسول (ص) را بر عهده گرفت و بعدها با ارتقای این یگان به لشکر، تا هنگام شهادتش در سمت فرماندهی آن انجام وظیفه کرد.
در «والفجر مقدماتی» مسئولیت سپاه یازدهم قدر را که شامل«لشکر ۲۷ حضرت محمد رسولالله (ص)، لشکر ۳۱ عاشورا، لشکر ۵ نصر و تیپ ۱۰ سیدالشهدا (ع)» بود را بر عهده گرفت و سرانجام در عملیات خیبر، در جزیره مجنون، و در هفدهم اسفند 1362، این جان ناآرام و شیدا، بهانه وصل به معبود را با ترکشی که بر پیکرش نشست، پیدا کرد و شهد دلنشین شهادت را لاجرعه سر کشید. خدایش با اولیا محشور گرداند.
خاطرات از زبان خانواده و همرزمان شهید
در میدان بزرگ «شهررضا» مجسمه بزرگی از شاه قرار داشت. ابراهیم و چند نفر از دوستانش نقشه کشیده بودند که در یک فرصت مناسب، مجسمه را پایین بکشند. ظهر روز تاسوعا، ابراهیم ناهارش را که خورد، به طرف میدان به راه افتاد. دوستانش را جمع کرد و گفت: «باید همین الآن مجسمه شاه را پایین بکشیم!».
یکی از بچهها رفت و با یک دستگاه ماشین سنگین برگشت. ابراهیم با سرعت از پایه مجسمه بالا رفت و طناب بلند و محکمی را دور گردن مجسمه پیچید. سر دیگر طناب به ماشین وصل شد و بعد ماشین حرکت کرد و ناگهان مجسمه تکان خورد، از جا کنده و با صدای مهیبی روی زمین افتاد و تکه تکه شد. آن روز بعد از ظهر تکههای مجسمه شاه در دست مردمانی بود که برای عزاداری به میدان مرکزی شهر آمده بودند.
رفته بود قم اعلامیه و نوار بیاورد، اما دیر کرده بود. منتظر و ناراحت نشسته بودم توی حیاط ببینم بالأخره کی میآید. یک دفعه دیدم در باز شد و با یک گونی پر از عکس و اعلامیه وارد شد. همینکه چشمش به من افتاد، پرسید: «مادر خواب است یا بیدار؟»
گفتم: «خواب است؛ چه اتفاقی افتاده؟»
گفت: «هیچی؛ مأمورها بهم مشکوک شدهاند و تا همین نزدیکیها تعقیبم کردهاند. تو فقط برو پشت بام و مراقب کوچه باش ببین چه خبر است!»
رفتم روی پشت بام و متوجه شدم پاسبانها داخل کوچه مشغول پرس و جو هستند. آمدم پایین. دیدم در همین فاصله، گونی را با طناب از دیوار پشتی خانه آویزان کرده است. پرسیدم: «حالا میخواهی چکار کنی؟»
گفت: «کاری ندارد، فقط کمک کن تا از دیوار بروم بالا».
کمکش کردم. از دیوار کشید بالا و خودش را انداخت آن طرف. صداش آمد: «خداحافظ. من رفتم. گونی را هم با خودم بردم.»
نماز ظهر را به امامت حاجی خواندیم. وقتی آماده نماز عصر میشدیم، روحانی به جمعمان اضافه شد. حاجی به محض این که از حضور یک روحانی در جمع اطلاع پیدا کرد، برگشت داخل صف مأمومین و گفت: «وقتی ایشان هستند، تکلیف از ما ساقط است.»
اصرارهای آن روحانی هم مبنی بر این که دوست دارد نماز را به امامت حاجی بخواند، به جایی نرسید و بالأخره ما نماز عصر را به امامت ایشان خواندیم. بعد از نماز، قرار شد یکی دو تا مسأله شرعی گفته شود. در میانههای صحبت بود که حاجی یکدفعه افتاد. بچهها جمع شدند دورش و بلندش کردند. دیدیم از شدّت ضعف دیگر نمیتواند روی پا بند شود. دکتر که آمد، گفت: «ایشان در اثر کار زیاد و نخوردن غذا دچار ضعف شده.»
پس از نخستین دیدارش با امام راحل، حال غریبی پیدا کرده بود. تا مدتها از یادآوری این دیدار سرمست میشد. همانروز وقتی از نزد امام برگشت، به شدت منقلب بود. پرسیدم: «مگر چه اتفاقی افتاده؟»
گفت: «امام دست خود را بر سرم کشید.»
بعد نفسی گرفت و گفت: «لحظه خیلی شیرینی بود؛ تا عمر دارم فراموشش نخواهم کرد.»
لشکر محمد رسولالله (ص) درحال نقل و انتقالات قبل از عملیات بود. حاجی داشت برای بچهها موقعیت منطقه را شرح میداد. کلمهها خوب توی دهانش نمیچرخید. احساس کردم که ضعف تمام وجودش را گرفته است. یکدفعه زانوهایش لرزید؛ دستش را به دیواره سنگر گرفت و آهسته روی زمین نشست.
دکتر را خبر کردیم. دکتر پس از معاینه، گفت: «به خاطر بیخوابی و غذا نخوردن، بدنش ضعیف شده است و حتماً ًباید استراحت کند!»
حاجی قبول نکرد. هر چه اصرار کردیم، نپذیرفت. میگفت: «در این شرایط نمیتواند به استراحت فکر کند!»
بالأخره اجازه داد که یک سرم به دستش وصل کنند اما به این شرط که بتواند در همان حال عملیات را هدایت کند.
در میان بچهها مشهور بود که حاج همت کیلومتری میخوابد نه ساعتی. چون هیچ گاه وقت نداشت یکجا چهار یا پنج ساعت بخوابد، همهاش توی ماشین و در مسیرها میخوابید. مثلا وقتی از اندیمشک به اهواز میرفت، در بین راه صد کیلومتر میخوابید یا وقتی نیمهشب برای شناسایی به منطقهای میرفت، در طول راه چهل پنجاه کیلومتری میخوابید.
یک شب، پیش از عملیّات مسلم بن عقیل، به خانه آمد. سر تا پایش خاکی بود و چشمهایش قرمز شده بود. سرماخوردگی باعث شده بود سینوزیتش عود کند. دیدم رفت که وضو بگیرد. گفتم: «حالا که حالت خوب نیست، اول غذا بخور بعد نماز بخون!»
گفت: «من با اینهمه عجله آمدهام که نمازم را اول وقت بخوانم دیگر!»
وقتی ایستاده بود به نماز، دیدم از شدت ضعف دارد میافتد. رفتم ایستادم کنارش تا مواظبش باشم.
در قلاجه بودیم، سال ١٣٦٢، هوا خیلی سرد بود. رفتیم تمام اورکتهایی را که توی دوکوهه داشتیم، آوردیم برای بچهها.
حاج همت که آمد، دیدم یادم رفته برایش یکی کنار بگذارم. ماجرا را با یکی از بچهها مطرح کردم. گفت: «من یکی دارم.» خوشحال شدم. رفتم به حاج همت گفتم: «حاجی یک اورکت برات نگه داشتیم!»
گفت: «هر وقت دیدم تمام رزمندهها صاحب اورکت شدهاند، آنموقع من هم میپوشم!»
یک بار که آمده بود «شهرضا» گفتم: «بیا اینجا یک خانه برایت بخریم و همینجا زندگیات را سر و سامان بده!»
گفت: «حرف این چیزها را نزن مادر، دنیا هیچ ارزشی ندارد!»
گفتم: «آخر این کار درستی است که دایم زن و بچهات را از این طرف به آن طرف میکشی؟»
گفت: «مادر جان! شما غصه مرا نخور. خانه من عقب ماشینم است.»
پرسیدم: «یعنی چه خانهات عقب ماشینت است؟»
گفت: «جدی میگویم؛ اگر باور نمیکنی بیا ببین!»
همراهش رفتم. در عقب ماشین را باز کرد. وسایل مختصری را توی صندوق عقب ماشین چیده بود: سه تا کاسه، سه تابشقاب، سه تا قاشق، یک سفره پلاستیکی کوچک، دو قوطی شیرخشک برای بچه و یک سری خرده ریز دیگر. گفت: «این هم خانه. میبینی که خیلی هم راحت است.»
گفتم: «آخه اینطوری که نمیشود.»
گفت: «دنیا را گذاشتهام برای دنیادارها، خانه هم باشد برای خانهدارها!»
عملیات خیبر بود. داشتیم میرفتیم دوکوهه. در بین راه، خبر رسید که امام پیام دادهاند که جزیره مجنون باید حفظ شود.
این پیام یکباره حاج همّت را از این رو به آن رو کرد. من از عشق و علاقه او به امام خبر داشتم ولی تا آن روز چنین ندیده بودمش. هی تند تند راه میرفت، فکر میکرد و زیر لب میگفت: «امام پیام دادهاند، باید یک کاری بکنیم!»
بالأخره تصمیمش را گرفت و گفت: «باید خودمان را به دوکوهه برسانیم و چند گردان به منطقه اعزام کنیم.»
او بعد از این پیام خورد و خوراک را بر خود حرام کرد و تا لحظه شهادت از حرکت و تلاش و جنب و جوش باز نایستاد.
خاطرات از زبان همسر شهید
یک شب، پیش از آمدن حاجی به پاوه، خواب عجیبی دیدم. بالای قله کوهی ایستاده بود و من از دامنه کوه او را میدیدم. در آن بلندی، خانه سفیدی را نشانم داد و گفت: «این خانه را برای تو میسازم. هر وقت آماده شد، دستت را میگیرم و میکشمت بالا!»
وقتی قرار شد قبل از عقد صحبتهایمان را انجام دهیم، قسمم داد و گفت: «زندگی من باید همه چیزش برای خدا باشد. حالا هم شما را به خدا اگر مطمئن هستید که میخواهید با من ازدواج کنید، صحبت کنیم!»
به حاجی گفتم: تنها درخواستی که از شما دارم، این است که برای عقدمان برویم پیش امام.
سکوت کرد و جوابم را نداد. این سکوت یکی دو روزی طول کشید. وقتی بالأخره حاضر شد جوابم را بدهد، گفت: «شما هر تقاضایی به جز این داشته باشید، من انجام میدهم. اما از من نخواهید لحظهای از عمر مردی را که تمام وقتش را باید صرف امور مسلمانان کند، به خودم اختصاص بدهم! من بر سرِ پل صراط، نمیتوانم جواب این کارم را بدهم!»
گفت: «حج که بودم، هر بار خانه خدا را طواف میکردم، شما را هم در کنار خودم میدیدم. آن موقع فکر میکردم این نفس من است که نمیگذارد به عباداتم برسم، اما بعد که برگشتم منطقه و دیدم شما اینجایید، ایمان پیدا کردم که آن حضور، قسمت من بوده که در طواف همراهم بوده!»
حرفهایش که به اینجا رسید، سکوت کرد. سکوتش طولانی شد. آن قدر طولانی که من فکر کردم دیگر صحبتی نیست و باید بروم. خودم را آماده میکردم خداحافظی بکنم که ایشان بار دیگر به حرف آمدند و گفتند: «احتمال اینکه من اسیر شوم یا مجروح خیلی زیاد است؛ و در این صورت شما خیلی آزار خواهید دید؛ آیا با این حال باز هم حاضرید با من ازدواج کنید؟»
گفتم: «من آرم سپاه را خونین میبینم؛ من حتّی به پای شهادت شما هم نشستهام!»
شبی که عقد کردیم، رفتیم خانه پدر حاجی. آن شب حاجی تا صبح گریه میکرد. گریه میکرد و قرآن میخواند. سوره «یس» را با سوز عجیبی میخواند. نماز صبح را که خواندیم، از من پرسید: «دوست داری الآن کجا برویم؟»
گفتم: «گلزار شهدا!»
سرش را به بلند کرد و رو به آسمان گفت: «خدایا شکر!» گفت: «همهاش میترسیدم چیزی غیر از این بگویی!»
چند ساعت در گلزار شهدا بودیم. حاجی دلش نمیآمد برگردیم خانه. از همه شهدایی که در آنجا بودند خاطره داشت. این خاطرهها را با شرح و تفصیل تعریف میکرد. بعد چیزهایی با خودش زمزمه میکرد و اشک میریخت.
در آن صبح به یاد ماندنی، بارها به او حسودیم شد.
همیشه سر این که اصرار داشت حلقه ازدواج حتماً دستش باشد، اذیتش میکردم. میگفتم: «حالا چه قید و بندی داری؟»
میگفت: «حلقه، سایه یک مرد یا زن در زندگی است. من دوست دارم سایه تو همیشه دنبال من باشد. من از خدا خواسته ام تو جفتِ دنیا و آخرتم باشی!»
مهدی تازه چهل روزش شده بود که حاجی آمد دنبالمان و ما را با خودش برد جنوب. در آنجا، در منزل عموی حاجی ساکن شدیم. آنها خودشان هم دو تا بچه کوچک داشتند و با همه محبتی که در حق من و مهدی میکردند، ما یکجورهایی احساس شرمندگی میکردیم. چون فکر میکردیم به هر حال آنها را به زحمت انداختهایم.
این مسأله را با حاجی در میان گذاشتم. او وقتی دید من از این مسأله چقدر ناراحتم، رفت بیرون و دو ساعت بعد با یک وانت برگشت. وسایلمان را که جمع کردیم، نصف وانت را هم نگرفت. خودمان هم سوار همان وانت شدیم و رفتیم به اندیمشک.
وسایل را در یکی از خانههای بیمارستان شهید کلانتری خالی کردیم. وقتی مستقر شدیم، حاجی گفت: «کلید این خانه را یک ماه پیش به من داده بودند. اما من ترجیح میدادم به جای من و تو، بچههایی که نیازشان بیش از ماست، از اینجا استفاده کنند!»
رزمندهها تا چشمشان به حاجی افتاد، دورهاش کردند. در آغوشش گرفتند و بوسیدند. یکیشان، انگار پدرش را بعد از مدتها دیده باشد، شانه حاجی را بوسید و با دلتنگی گفت: «این چند روزه که شما نبودید، سیل آمد و سنگرهامان را آب گرفت؛ خیلی اذیت شدیم!»
حاجی نشست در میان حلقه رزمندهها و با حوصله به حرفهای همه گوش داد. آنقدر بین آنها ماند و باهاشان حرف زد تا آرام شدند و قرار یافتند. وقت خداحافظی، یکی گفت: «حاجی ما را فراموش نکن!»
همین که به پاوه رسیدیم، حاجی مستقیم رفت به سپاه برای پیگیری مشکلات آن بچهها که به سنگرشان آب افتاده بود.
اجازه نمیداد بروم خرید. میگفت: «زن نباید زیاد سختی بکشد!»
ناراحت میشدم. اخمهام را که میدید میگفت: «فکر نکن که آوردمت اسیری؛ هرجا که خواستی برو.»
میگفت: «اصلاً اگر نروی توی مردم، من ازت راضی نیستم. اما چیزی که ازت میخواهم این است که فقط گوشت نخر، چیزهای سنگین نخر که خسته شوی. اینها را بگذار من انجام بدهم!»
میخواستم سفره بیندازم که حاجی دستم را گرفت. گفت: «وقتی من میآیم، تو باید استراحت کنی! من دوست دارم شما را بیشتر در آسایش و راحتی ببینم!»
گفتم: «من که بالاخره نفهمیدم باید چه جور آدمی باشم! یک روز میگفتی میخواهی زنت چریک باشد، حالا میگویی از جایم تکان نخورم!»
شروع کرد به انداختن و مرتب کردن سفره. سرش پایین بود. با صدایی که انگار دوست ندارد، کسی غیر از خودش بشنود، گفت: «تو بعد از من سختیهای زیادی میکشی. پس بگذار لااقل این یکی دو روزی که در کنارت هستم، کمی کمکت کنم!»
از جمله مواقعی که نسبت به حاجی حسادت میکردم، لحظاتی بود که مشغول عبادت میشد. صدای اذان را که میشنید، سرگرم هر کاری که بود، رهایش میکرد و آرام و بیصدا میرفت و مشغول نماز میشد.
نیمهشبها بلند میشد، وضو میگرفت و برای اینکه مزاحم خواب ما نباشد، میرفت به یک اتاق دیگر. در آن لحظات من اگر بیدار بودم، صدای نالههای آرامش را میشنیدم؛ صدایی که خیلی آرام بود.
برای همه سؤال شده بود که چه طور حاجی با اینکه همیشه در خط مقدم جبهه است و جلوی گلوله دشمن، حتی یک خراش کوچک هم برنمیدارد. تا آنجا که من یادم میآید فقط در عملیات «والفجر چهار» بود که یک ناخنشان پرید. یک روز من به شوخی این مطلب را به حاجی گفتم. خندید. گفت: «اسارت و جانبازی، ایمان زیادی میخواهد که من آن را در خودم نمیبینم. برای همین از خدا خواستهام شهادت را نصیبم کند؛ آنهم فقط روزی که جزو اولیائش پذیرفته شده باشم.»
بیشتر نیمهشب میآمد و سپیده صبح میرفت. همیشه، با وجودی که خستگی از سر و رویش میبارید، سعی میکرد در کارهای عقب افتاده خانه کمکم کند. یک شب خیلی دیر به خانه آمد. من تمام روز را از بچهها مراقبت کرده بودم. مصطفی شیر خواره بود؛ مهدی هم تازه پاگرفته بود و دائم پشت سرم راه میافتاد. برای همین بیشتر کارهایم مانده بود برای آخر شب که بچهها خوابند. وقتی آمد، داشتم خودم را آماده میکردم برای شستن لباسها که گفت: «اجازه بده من اینکار را بکنم!»
قبول نکردم. هر چه اصرار کرد، کوتاه نیامدم. گفتم: «خستهای تو؛ برو استراحت کن!»
رفتم داخل حمام و مشغول شستن شدم. چند دقیقه بعد درحمام زده شد. بازکردم و حاجی را با یک لیوان آب پرتقال جلوی در دیدم. لبخندی زد وگفت: «شرمندهام! حالا که قرار است لباسها را بشویی، بگذار گلویت خشک نباشد!»
لیوان را گرفتم و گفتم: «حالا برو با خیال راحت بخواب!»
حاجی رفت. مقداری از لباسها را که شسته بودم، گذاشتم بیرون حمام. وقتی شست و شوی بقیه لباسها هم تمام شد و از حمام بیرون آمدم، دیدم حاجی دارد لباسهای شسته شده را روی طناب پهن میکند.
آن شب برای اولین بار دیدم که گوشه چشمهایش چروک افتاده، روی پیشانیاش هم. همانجا زدم زیر گریه. گفتم: «چی به سرت آمده؟ چرا این شکلی شدهای؟»
حاجی خندید، گفت: «فعلاً این حرفها را بگذار کنار که من امشب یواشکی آمدهام خانه. اگر فلانی بفهمد کلهام را میکند!» و دستش را مثل چاقو روی گلویش کشید. بعد گفت: «بیا بنشین اینجا، باهات حرف دارم.»
نشستم؛ گفت: «تو میدانی من الان چی دیدم؟»
گفتم: «نه!»
گفت: «من جداییمان را دیدم!»
به شوخی گفتم: «تو داری مثل بچههای لوس حرف میزنی!»
گفت: «نه، تو تاریخ را نگاه کن! خدا هیچ وقت نخواسته عشاق، آنهایی که خیلی دلبسته هم هستند، باهم بمانند.»
دل ندادم به حرفهاش. ماجرا را به شوخی برگزار کردم. گفتم: «یعنی حالا ما لیلی و مجنونیم؟» حاجی عصبانی شد، گفت: «من هر وقت آمدم یک حرف جدی بزنم، تو شوخی کردی! من امشب میخواهم با تو حرف بزنم. در این مدت زندگی مشترکمان یا خانه مادرت بودهای، یا خانه پدری من. نمیخواهم بعد از من هم این طور سرگردانی بکشی. به برادرم میگویم خانه «شهرضا» را آماده کند، موکت کند که تو و بچهها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید.»
من ناراحت شدم، گفتم: «تو به من گفتی دانشگاه را ول کن تا با هم برویم لبنان، حالا…»
حاجی انگار تازه فهمید دارد چقدر حرف رفتن میزند، گفت: «نه، اینطورها هم که نیست، من دارم محکم کاری میکنم، همین!»
گفتم: «به خاطر این چشمها هم که شده، تو بالاخره یک روز شهید میشوی!»
چشمهایش درخشید، پرسید: «چرا؟»
یکدفعه از حرفی که زده بودم، پشیمان شدم. خواستم بگویم «ولش کن! حرف دیگری بزنیم!»، اما نگاهش یک جوری بود که نتوانستم این را بگویم. بعد خواستم بگویم «در همه نمازهایم دعا میکنم که تو بمانی و شهید نشوی!» اما باز نشد. چیزی قلنبه شده بود و راه گلویم را گرفته بود. آهی کشیدم و گفتم: «چون خدا به این چشمها هم جمال داده هم کمال. چون این چشمها در راه خدا بیداری زیاد کشیدهاند و اشکهای زیادی ریختهاند.»
صبح، راننده با دو ساعت تأخیر، آمد دنبالش. گفت: «ماشین خراب است، باید ببرم تعمیر!»
حاجی خیلی عصبانی شد، داد زد: «برادر من! مگر تو نمیدانی آن بچهها تو منطقه چشم انتظار ما هستند؟ مگرنمیدانی من نباید آنها را چشم به راه بگذارم؟»
حقیقتش من از این اتفاق کمی خوشحال شدم. راننده رفت ماشین را تعمیر کند و ما برگشتیم خانه. اما، او انگار دلش را همراه خودش به خانه برنگرداند. دلش از همان دم در رفته بود پیش رزمندههاش. دوست نداشت وقتی را که باید در کنار رزمندهها بگذراند، در جای دیگری باشد، حتی اگر آنجای دیگر، خانه خودش باشد. داخل خانه که شدیم، یک دفعه برگشت و گفت: «تنها چیزی که مانع شهادت من میشود وابستگیام به شماهاست. روزی که من مسئله شما را برای خودم حل کنم، مطمئن باش آن وقت، وقت رفتن من است!»
نشسته بود گوشه اتاق و ساکت بود. من هم ساکت بودم. تنها صدایی که گاهی توی اتاق میپیچید، صدای به هم خوردن اسباببازیهای مهدی بود. داشت بازیاش را میکرد و ذوق میکرد. مهدی یکدفعه بلند شد و رفت طرف حاجی. حاجی صورتش را از مهدی برگرداند و نگاهش را دوخت به دیوار کناریش. آمدم بگویم«چرا با بچه اینجوری میکنی!»، دیدم چشمهاش تر است و لبهاش میلرزد. دل من هم لرزید. حس کردم اینبار آمده که دیگر دل بکند و برود.
حاج همت دفترچه کوچکی داشت که در آن چیزهای مختلفی نوشته بود. یک قسمت این دفتر، مخصوص نام دوستان شهید او بود. اسم شخص را نوشته بود و در مقابلش هم، منطقه عملیاتی که در آن شهید شده بود.
یکی، دو ماه قبل از شهادتش، در اسلامآباد این دفترچه را دیدم. نام سیزده نفر در آن ثبت شده بود و جای نفر چهاردهم، یک خط تیره کشیده شده بود.
پرسیدم: «این چهاردهمی کیه؟ چرا ننوشتهای؟»
گفت: «این را دیگر تو باید دعا کنی!»