لینک ثابت
آدم ها قدر چیزهاى گرون رو بیشتر مى دونن …
پس قیمتى باش !!!
روزها و شبها از پی هم می گذشتند و مرد جوان همچنان آواره کوه و بیابان بود.
پس از چند روز آوارگی اینک به صحرای سینا رسیده بود و خدا می دانست در آن سوی صحرا چه سرنوشتی در انتظار او بود.
اندک اندک دورنمای شهری در افق پدیدار شد: مدین؛ جایی که اعراب کنعانی در آنجا سکنی گزیده بودند.
در حومه شهر چاه آبی خوش گوار یافت که شبانان دسته دسته گله های خود را بدانجا می آوردند وآب می نوشانیدند.
اندکی آنسوی تر درست پشت سر آنها دو بانوی باوقار را دید که تلاش می کردند دام خود را از آب بازدارند.
جلوتر رفت و پرسید:
- کار شما چیست؟ چرا همچون دیگران چهارپایان خود را آب نمی دهید؟
- منتظریم تاشبانها همگی از اطراف آن چاه پراکنده شوند.(قصص/23)
و پیش از آنکه سوال دیگری رد و بدل شود که چرا پدرشان آنها را بهر این کار فرستاده ادامه دادند: پدر ما پیری شکسته و سالخورده است.
شعیب نیز که علاقه صفورا به موسی را در برق چشمانش خوانده بود، از این پیشنهاد استقبال کرد اما باید راهی می یافت تا بدان وسیله هم خواسته راستین دخترش را بر کرسی اجابت نشاند و هم حریم خانه اش را از وجود نامحرمی هر جند مطمئن و پاک دامن حفظ کند.
- اگر مایلید این کار را به من بسپارید، هم اینک این زبان بسته ها را آب خواهم داد.
این را گفت و نزد شبانها رفت و عتاب آلوده فریاد برآورد:
- شما چگونه مردمانی هستید که به غیر خود نمی اندیشید؟اجازه دهید نوبت به دیگران هم برسد!
- بسم الله! این شما و این هم دلو آب
گویی آنها گمان می کردند جوان به تنهایی از پس این دلو سنگین بر نخواهد آمد اما این بار نیز مثل همیشه عنایت پرودگار با اقبال بلند او یار بود که توانست دلوی را که ده مرد تنومند به زحمت آن را از دل چاه بیرون می کشیدند به تنهایی بالا آورد.
با همان یک دلو تمامی گوسفندان را سیراب کرد و آنگاه رو به سوی درختی نهاد تا اندکی در سایه سار آن بیاساید.
اما خستگی راه که اینک با گرسنگی دوچندان شده بود هر گونه آسایشی را از وی دریغ می کرد.
به خدایش توکل کرد و گفت:
- بار الها! هر خیر و نیکی بر من فرو فرستی! سخت بدان نیازمندم.(همان/24)
دختران شعیب آن روز زودتر از همیشه به خانه بازگشتند و حال آنکه در تمام طول راه، اندیشه این جوان ناآشنا و امداد کریمانه اش لحظه ای از خاطر شان دور نمی شد. مدام از خود می پرسیدند:
براستی او که بود؟
چقدر با دیگران فرق داشت؟
رعنایی قامت را با عفت و نجابت آراسته بود.
ساعتی بعد، شعیب که انتظار بازگشت زود هنگام دخترانش را نداشت متحیرانه پرسید: نور چشمان پدر! چگونه است که امروز زودتر از همیشه رو به سوی خانه آورده اید؟
دختر بزرگتر، صفورا، ماجرای برخورد جوانمردانه موسی را برای پدر باز گفت.
با شنیدن این اوصاف، گویی حرارت اشتیاق در وجود شعیب بالا گرفت.
- صفورا دخترم! این جوان را که گفتی اکنون کجاست؟
- در همان نزدیکی، در سایه سار درختی آرمیده است.
- شتابان نزد او برو و او را نزد من بخوان و اگر دلیل خواست بگو پدرم مشتاق است تا مزد سقایتی که کرده ای به تو باز پس دهد.
دخترک اگر تا کنون تردیدی هم داشت این بار دیگر یقین کرد که این جوان مرد ایده آل رویاهای اوست.
دخترک در حالیکه با حیا و آزرم راه می رفت نزد موسی آمد و او را نزد پدر فراخواند.(همان/25)
موسی که این را عنایتی از جانب پروردگار خود می دانست دعوت شعیب را اجابت کرد و همراه دختر روانه شد.
در میانه راه هر از چندگاه، بادی سخت فرو می وزید و گوشه ای از دامن بلند دختر را به این سو و آن سو می کشانید.
موسی که تماشای این منظره برایش سخت گران بود، صدا زد:
اندکی صبرکن، بگذار من از پیش تو حرکت کنم و تو از پس من بیا! آنگاه که به دوراهی رسیدم، با پرتاب سنگریزه ای، راه خانه را به من نشان ده.
دخترک اگر تا کنون تردیدی هم داشت این بار دیگر یقین کرد که این جوان مرد ایده آل رویاهای اوست.
با این همه، هرگز اجازه نداد که علاقه قلبی او از باطنش به ظاهر و از دلش بر زبان جاری شود و در عوض آرزو می کرد خداوند، خواسته قلبی اش را جامه عمل پوشاند.
و از آنجا که سنت دیرینه خداوند است که هر گاه کسی صادقانه بر او تکیه و اعتماد ورزد او نیز یاریش می کند، اکنون آرام آرام مقدمات وصلت نا خودآگاه فراهم می آمد و حجب و حیای دختر، و پاکدامنی پسر، به ثمر می نشست.
شعیب نبی با شنیدن قصه زندگی موسی فرمود:
بیمناک مباش که (با آمدن به این شهر) از قوم ستمگر نجات یافتی.(قصص/25)
دختر که علاقه به موسی در دلش جوانه زده بود به محضر پدر پیر خود عرضه داشت:
پدر جان! او را به خدمت بگیر!چه آنکه شایسته ترین فرد برای استخدام، کسی است که قوی پنجه و امانتدار باشد
(همان/26)
شعیب نیز که علاقه صفورا به موسی را در برق چشمانش خوانده بود، از این پیشنهاد استقبال کرد اما باید راهی می یافت تا بدان وسیله هم خواسته راستین دخترش را بر کرسی اجابت نشاند و هم حریم خانه اش را از وجود نامحرمی هر جند مطمئن و پاک دامن حفظ کند.
از این رو خود از جانب دختر به خواستگاری از جوان مبادرت ورزید.
- مایلم تا از این هر دو دختر، یکی را به نکاح تو در آورم مشروط به اینکه هشت سال(به عنوان مهریه) برای من کار کنی و اگر ان را به ده سال کامل کنی تصمیم با توست و من میل ندارم کاری سنگین بر دوش تو بگذارم؛ و اگر خدا بخواهد مرا از نیکوکاران خواهی یافت(همان/27)
موسی که عفت و پاکدامنی دختر را پیشتر دیده بود، اینک از حسن رفتار پدر و اصالت خانودگی دختر مطمئن شد و در پاسخ گفت:
این پیمان میان ما دو تن جاری باشد، و البته هر کدام از این دو مدت راکه به پایان رسانم ستم و تحمیلی بر من نخواهد بود و خدا گواه است بر انچه می گوییم.(همان/28)
و این چنین بود که حق تعالی سرنوشت دختری عفیف را با حیات ثمر بخش پیامبری اولوالعزم گره زد.
یکی از وزیران معتصم برای خود قصر بلندی که مشرف به خانه های اطراف بود ساخته بود و همیشه در آن قصر می نشست و به زنان و دختران همسایه نگاه می کرد.
روزی چشمش به دختر یکی از همسایگان که بسیار زیبا و خوش اندام بود افتاد و عاشق او شد.
به همین خاطر عده ای را به عنوان خواستگاری نزد پدر آن دختر که مرد تاجری بود فرستاد ولی تاجر قبول نکرد و عذر خواهی نمود که ما شایسته وصلت با وزیر نیستیم. و باید با هم شأن وهم کفو خود وصلت کنیم.
وزیر آن چنان به عشق دختر گرفتار شده بود که حاضر بود برای رسیدن به او به هر کاری دست بزند.
این راز را به یکی از نزدیکان خود گفت و از او کمک خواست.
آن مرد گفت: «اگر هزار دینار خرج کنی من تو را به آرزویت می رسانم.»
وزیر پول را به او داد و گفت: «حتی اگر دو هزار دینار هم لازم باشد من حاضرم در این راه بپردازم.
آن مرد هزار دینار را نزد ده نفر از افراد عادل که شهادتشان نزد قاضی پذیرفته بود آورد و جریان عشق سوزانی وزیر را برای آنها توضیح داد و داستان را آن چنان جلوه داد که اگر این کار انجام نشود جان وزیر در خطر است. سپس به هر کدام صد دینار پرداخت و از آنها خواست که شهادت بدهند دختر به عقد وزیر در آمده است.
آنها نیز قبول کردند و پیش قاضی شهادت دادند.
بعد از انجام مراسم لازم، وزیر شخصی را پیش تاجر فرستاد و گفت: «چرا زنم را در خانه نگه داشته ای؟ هر چه زودتر او را به خانه خودم بفرست.»
تاجر وقتی از جریان با خبر شد به قاضی شکایت کرد اما قاضی حکم کرد که وزیر مهریه دختر را به پدرش بپردازد و دختر را با خود ببرد.
تاجر آن چنان سرگردان و حیران شد که نزدیک بود دیوانه بشود. هر چه تلاش کرد خود را به معتصم برساند موفق نشد.
یکی از دوستانش او را راهنمایی کرد و گفت: «می توانی لباس مخصوص کارکنان داخل قصر را بپوشی و داخل قصر بشوی و خود را به معتصم برسانی.»
پس تاجر همین کار را کرد و به حضور معتصم رسید و داستان را پنهانی برای او بازگو کرد.
معتصم دستور داد وزیر را با شهود حاضر کنند. وزیر خیال کرد اگر اصل قضیه را بگوید از آن جا که مهریه زیادی برای دختر پرداخته بود مورد بخشش واقع می شود.
شهود هم همین فکر را کردند و همگی به خیانت خود اقرار نمودند.
معتصم دستور داد تا هر یک از شاهدان را در کنار قصر حکومتی به دار بیاویزند و وزیر را داخل پوست گاوی که تازه کشته شده بگذارند و آن قدر با عمود آهنین به او بزنند تا گوشت و پوستش با هم مخلوط شود.
به تاجر هم دستور داد که دخترش را به خانه ببرد و تمام مهریه دختر را هم به او بخشید و فرمان داد که کسی حق اعتراض به او را ندارد.(1)
……………………………………………………………………
1- اعلام الناس
یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ إِذَا قُمْتُمْ إِلَى الصَّلاةِ فاغْسِلُواْ وُجُوهَکُمْ وَأَیْدِیَکُمْ إِلَى الْمَرَافِقِ وَامْسَحُواْ بِرُؤُوسِکُمْ وَأَرْجُلَکُمْ إِلَى الْکَعْبَینِ (مائده/6)
«وقتی خواستید نماز بخوانید صورت و دست های خود را تا آرنج ها بشوئید، و بخشی از سر و پاهای خود تا قوزک را مسح کنید.»
(ترجمه ای که در رابطه با پاها در پرانتز و پیش از پرانتز آمده هر دو درست است. و این تفاوت ترجمه به این بستگی دارد که از نظر نحوی چگونه جمله را تحلیل کنیم. برخی عبارت«وَ اَرجُلَکُم» به معنی"و پاهای خود را"به فعل«اَغسلُوا» به معنی"بشوئید” مربوط می دانند(که در این صورت پاها باید شسته شوند)، و کسانی آن را فعل«اِمسَحُوا» به معنی"مسح کنید” مربوط می دانند.
از انسان پیوسته نور و امواج و انرژی ساطع می شود. امواجی که دستگاه پیش از وضو گرفتن انسان نشان می دهد، با امواجی که پس از وضو گرفتن نشان می دهد با هم فرق می کند. امواجی که پس از وضو گرفتن نشان می دهد بیانگر"آرامش بیش تر یافتن انسان” است.
امید در زندگی بشر آنقدر اهمیت دارد که بال برای پرنده.
آلودگی هوا قصه پرغصه این روزهاست. قصهای که در هر کوی و برزن و هر تکیه و دکّهای بهتکرار سَراییده میشود. انصاف اگر به خرج دهیم، همه تقصیرها را نباید به گردن معضلات کلانشهری چون آلایندهها (قارقارکهای دودزا و کارخانهجات) بیفکنیم. بلکه ناسپاسی و عصیان این بشر دو پا نیز در امساک و تیرهبخشی آسمان سهمی است عظیم و درخور اعتنا.
همین روزها که همه در حسرت یک قطره بارانیم، آیا هیچ از خود پرسیدهایم چرا درب آسمان به روی زمین بسته است و چرا خدای آسمان با زمینیان بنای قهر گذاشته است؟
بیایید اندکی به خودمان بقبولانیم که علل معنوی نیز در حوزه حیات مادی، اثرگذارند!
در اقلیمشناسی دانش دنیا گفته میشود امواج فراباری که فیالمثل از دریای مدیترانه به شمال و غرب ایران حرکت کرده و تحت تاثیر هوای سرد و برودت خاص قرار گرفته است تبدیل به باران، برف یا تگرگ میشود.
براستی این ابرها را چه چیزی حرکت داد؟ از روی عراق گذرانید نبارید به ایران رسید بارید. از آسمان ایران گذر کرد به آسمان افغانستان درآمد آنقدر بارید که سیل شد و تا خواست برسد به حدود مالزی تبدیل به باران های اسیدی شد. حکما علتی دارد کسی منکر آن نیست اما همه سخن این است که سلسله اسباب همه منحصر در سبب مادی نیست.
مسلمانیم و در کسوت اسلام، اما معالاسف گاهی در حوزه تعقل و اندیشه، مادیگرا. یعنی معالیل را تحلیل میکنیم و میبریم تا برسیم به علل مادی. و چنین میانگاریم که پشت این علل مادی، هیچ علل معنوی نیست. در حالیکه بر اساس آموزههای قرآن، حضرت رسول(ص) و پیشوایان پاک(ع)، کثرت و قلّت باران، برکت و نکبت آن، ریشه در علل معنوی دارد.
مگر حضرت رحمان، در همیشهترین کتابش نفرمود: وَلَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُرَی آمَنُوا وَاتَّقَوْا لَفَتَحْنَا عَلَیهِمْ بَرَکاتٍ مِنَ السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ وَلَکنْ کذَّبُوا فَأَخَذْنَاهُمْ بِمَا کانُوا یکسِبُونَ(الأعراف/96)[و اگر اهل شهرها و آبادیها، ایمان میآوردند و تقوا پیشه میکردند، برکات آسمان و زمین را بر آنها میگشودیم؛ ولی (آنها حق را) تکذیب کردند؛ ما هم آنان را به کیفر اعمالشان مجازات کردیم.]
و چرا فرمود: قُلْ أَرَأَیتُمْ إِنْ أَصْبَحَ مَاوُکمْ غَوْرًا فَمَنْ یأْتِیکمْ بِمَاءٍ مَعِینٍ(الملک/30)[بگو: «به من خبر دهید اگر آبهای (سرزمین) شما در زمین فرو رود، چه کسی میتواند آب جاری و گوارا در دسترس شما قرار دهد؟!»].
بهراستی آیا ما تقوا پیشه کردیم آنگونه که باید؟
زمین، آسمان، کوه و دریا همه مأموران خداوندند. گاه در اثر لغزشها و گناهانی که از آدمیان سر میزند و به دست «من» و «ما» میرود، این مأموران معذور خدا بر او سخت میگیرند؛ این میشود که آسمان نمیباراند، زمین نمیرویاند و…
این کریمه را حتماً از نظر گذراندهاید:
وَمَا أَصَابَکمْ مِنْ مُصِیبَةٍ فَبِمَا کسَبَتْ أَیدِیکمْ وَیعْفُو عَنْ کثِیرٍ(شوری/30)
[هر مصیبتی به شما رسد به خاطر اعمالی است که انجام دادهاید و بسیاری را نیز عفو میکند!]
«باد»، مأمور خداست. قوم عاد را «باد» از میان برد؛ اما اینک که بیش از هر زمان به «باد» (برای لقاح ابرهای بارانزا) محتاجیم، نمیوزد.
حکایت همان است که گفتم: ما مقصریم.
و مگر رسول آب و آیینه نفرمود:
« حالی که خداوند بر امتی خشم گیرد و عذاب بر آنان فرو نفرستد، نرخها گران و عمرها کوتاه، تاجران، بیسود، و درختان، بیثمر، نهرها بیآب، باران منقطع و اشرار مسلّط میشوند.»
چاره این تقصیر چیست؟
روی آوردن به درگاه چارهساز.
چگونه؟
با ذکر شریف استغفار.
این نسخه اسرارآمیز الهی است که هود و نوح نبی (علیهماالسلام) در زمان قحطی و خشکسالی به قومشان تعلیم دادند: وَیا قَوْمِ اسْتَغْفِرُوا رَبَّکمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَیهِ یرْسِلِ السَّمَاءَ عَلَیکمْ مِدْرَارًا وَیزِدْکمْ قُوَّةً إِلَی قُوَّتِکمْ وَلَا تَتَوَلَّوْا مُجْرِمِینَ(هود/52)
[و ای قوم من! از پروردگارتان طلب آمرزش کنید، سپس به سوی او بازگردید تا (باران) آسمان را پیدرپی بر شما بفرستد؛ و نیرویی بر نیرویتان بیفزاید! و گنهکارانه، روی (از حق) برنتابید!»].
فَقُلْتُ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ إِنَّهُ كَانَ غَفَّارًا (نوح/10) یُرْسِلِ السَّمَاء عَلَیْكُم مِّدْرَارًا(نوح/11) وَیُمْدِدْكُمْ بِأَمْوَالٍ وَبَنِینَ وَیَجْعَل لَّكُمْ جَنَّاتٍ وَیَجْعَل لَّكُمْ أَنْهَارًا(نوح/12).
و گفتم: از پروردگارتان آمرزش بخواهید كه او همواره آمرزنده است. [تا] بر شما از آسمان بارانِ پى در پى فرستد. و شما را به اموال و پسران، یارى كند، و برایتان باغها قرار دهد و نهرها براى شما پدید آورد.]
و اگر پیش خدا خود را مقصر انگاشتی به عشق بارانآفرین وضویی بساز. به شیوه معصومان پاک(علیهمالسلام) با نماز بارانخواهی(استسقا)، نخست خانه دل را غبارزدایی کنیم وانگهی طبیعت و آسمان را. نیت کن و دو رکعت نماز (بسان نماز عید فطر) بگذار، رکعت نخست، پنج قنوت بگیر و رکعت دوم، چهار قنوت. در قنوت هم هر چه گفتی، گفتی و هر چه خواستی، خواستی، اما بدان که نیکوتر آن است چیزی بر زبان برانی که در نزول باران خدا موثر افتد.
اما نماز باران را - چنانکه بزرگان گفتهاند -ادب و آدابی است:
1. خضوع و خشوع:
از نکوهش خداوند در آیه «فَلَولا اِذ جاءَهُم بَأسُنا تَضَرَّعوا ولـکن قَسَت قُلوبُهُم»( انعام 66/43) میتوان دریافت که هنگام برگزاری نماز استسقا، پیشوای نمازگزاران، باید فروتنانه در محراب عبادت بایستد.
2. استغفار و توبه:
آیات کریمهای چون نوح/71،10ـ 111; هود/11،52 به ما میفهماند که به هنگام بارانخواهی، شرط توبه و استغفار نیز لازم است.
سه روز روزه متوالی، وارونه کردن عبا هنگام نماز، به پای داشتن نماز در بیابان، به همراه بردن کهنسالان و خردسالان و جدا کردن اطفال از مادران نیز از جمله دیگر آدابی است که از منابع روایی برمیآید.
بارالها! باران رحمتت را بر اهل این دیار، دریغ مدار! اللهم آمین!
در شهری سه برادر بودند که یکی از آن ها مؤذن مسجد بود و در بالای مناره مسجد، اذان می گفت.
این برادر پس از چند سال فوت کرد و برادر دوم مؤذن شد و بر بالای مناره مسجد اذان می گفت او هم حدود ده سال به مؤذنی مشغول بود تا اینکه برادر دوم هم فوت کرد.
پس از آن مردم نزد برادر سوم رفتند و از او خواستند او هم چون دو برادرش به اذان گوئی بپردازد. اما وی از پذیرفتن اجتناب کرد.
وقتی با اصرار زیاد مردم روبرو شد به آنان گفت: «من اذان گفتن را بد نمی دانم ولی اگر صد برابر پولی را که پیشنهاد می کنید به من بدهید باز هم نخواهم پذیرفت زیرا این کار باعث شد دو برادر من بی ایمان از دنیا بروند. وقتی لحظات آخر عمر برادر بزرگترم رسید خواستم بر بالینش سوره یس تلاوت کنم که با اعتراض و فریاد و نهیب او مواجه شدم.
او می گفت: قرآن چیست؟ چرا برایم قرآن می خوانی؟
برادر دوم هم به این صورت در هنگام مرگش به من اعتراض کرد.
از خداوند کمک خواستم که علت این امر را برایم روشن گرداند زیرا آنان مؤذن بودند و این کار از آنان انتظار نمی رفت.
خداوند برای آنکه ماجرا را به من بفهماند زبان او را گویا کرد و در این هنگام برادرم گفت: «ما هر گاه که بالای مناره مسجد می رفتیم به خانه های مردم نگاه می کردیم و به محارم مردم چشم می دوختیم و خلاصه چشم چرانی باعث این بی ایمانی و عذاب گردیده است.»(1)
…………………………………………………………………………………..
1- تفسیر روح البیان