روزي که صیاد برای نماز صبح فراخوان داد
امیر مسلم بهادری معاون نظامی سابق حجتالاسلام صفایی نیز خاطرهای از تاکید شهید صیاد شیرازی به برپایی نماز جماعت ذکر کرد.
یک روز در یکی از قرارگاهها شهید صیاد شیرازی از من پرسید که فلانی میزان شرکت رزمندهها در نماز جماعت به چه صورت است؟ من به ایشان گفتم اکثر رزمندهها در نماز جماعت ظهر و عصر و مغرب و عشاء شرکت میکنند ولی تعداد شرکت کنندگان در نماز جماعت صبح کم است.
در این زمان شهید صیاد به من گفت به همه اعلام کن که فردا قبل از اذان صبح در حسینیه حاضر باشند و من این کار را کردم.
صبح همه در حسینیه حاضر شدند و شهید صیاد بلند شد و گفت: برادران، شما به دستور من که یک سرباز کوچک جبهه اسلام هستم قبل از اذان صبح در حسینیه حاضر شدید ولی به امر خدا که هر روز صبح با صدای اذان شما را به نماز جماعت میخواند، توجه نمیکنید!
امیر شجاع سپاه اسلام در شهریورماه سال 1372 با حکم فرماندهی معظم کل قوا به سمت جانشین رئیس ستاد کل نیروهای مسلح منصوب شده بود در تاریخ 16 فروردین 1378 همزمان با عید غدیر خم با حکم مقام معظم فرماندهی کل قوا به درجه سرلشکری نایل آمد.
شهید علی صیاد شیرازی در بامداد 21 فروردین 1378، در حال خروج از منزل، توسط منافقین مسلح در پوشش رفتهگر، در برابر دیدگان فرزندش به شهادت رسید و منافقین کوردل، رسماً اقدام به این جنایت را به عهده گرفتند.
* تاثیر روحانیون در جبهه ها از نگاه صیاد
حجتالاسلام محمدطاهر حبیبی از مسئولین وقت سازمان عقیدتی سیاسی ارتش با اشاره به توجه شهید صیاد شیرازی به نقش روحانیت در دفاع مقدس میگوید: شهید صیاد شیرازی نقش روحانیون را در دفاع مقدس بسیار موثر میدانست و میگفت “نقش یک روحانی و تاثیرگذاریاش بیشتر از چندین تانک برای من است و به جای تانک به من روحانی بدهید.”
* تقابل ناکام بنیصدر با صیاد شیرازی
حجتالاسلام محمدطاهر حبیبی با ذکر خاطره دیگری از این شهید بزرگوار، اظهار داشت: بنیصدر در زمان تصدی مسئولیتش به دنبال انزوای روحانیت بود و در ارتش با نیروهای انقلابی و ارتشی درگیر میشد.
وی ادامه داد: بنی صدر در یک جلسه در دزفول در حضور شهید صیاد شیرازی و شهید چمران به امام خمینی(ره) اهانت کرد که شهید صیاد شیرازی با او درگیر شد که بنیصدر در آن زمان گفت صیاد باید از ارتش اخراج شود، ولی شهید فلاحی اعلام کرد اخراج، مراتب خاص خود را دارد و موضوع به حاج احمد خمینی گفته شد. در این زمان بنیصدر وقتی دید برای این کار پشتبیانی ندارد از موضوع صرفنظر کرد.
* روزی که صیاد برای نماز صبح فراخوان داد
امیر مسلم بهادری معاون نظامی سابق حجتالاسلام صفایی نیز خاطرهای از تاکید شهید صیاد شیرازی به برپایی نماز جماعت ذکر کرد.
یک روز در یکی از قرارگاهها شهید صیاد شیرازی از من پرسید که فلانی میزان شرکت رزمندهها در نماز جماعت به چه صورت است؟ من به ایشان گفتم اکثر رزمندهها در نماز جماعت ظهر و عصر و مغرب و عشاء شرکت میکنند ولی تعداد شرکت کنندگان در نماز جماعت صبح کم است.
در این زمان شهید صیاد به من گفت به همه اعلام کن که فردا قبل از اذان صبح در حسینیه حاضر باشند و من این کار را کردم.
امداد امام زمان علیه السلام
این خاطره را شهید حجت الاسلام سید علی اندرزگو برای آزاده و شهید حجت الاسلام و المسلمین سید علی اکبر ابوترابی نقل کرده اند:شهید سیدعلی اندرزگو
یک بار مجبور شدیم به صورت قاچاقی از طریق مشهد به افغانستان برویم. بین راه روخانه ی وسیع و عمیقی وجود داشت که ما خبر نداشتیم.آب موج می زد بر سر ما ومن دیدم با زن وبچه نمی توانم عبور کنم. راه بر گشت هم نبود ، چون همه جا در ایران دنبال من بودند. همان جا متوسل به وجود آقا امام زمان- عجل الله فرجه- شدیم. نمی دانم چه طور توسل پیدا کردیم.گفتیم: «آقا! این زن و بچه توی این بیابان غربت امشب در نمانند،آقا! اگر من مقصرم این ها تقصیری ندارند.»
در همان وقت اسب سواری رسید و از ما سوال کرد این جا چه می کنید؟گفتم می خواهیم از آ ب عبور کنیم. بچه را بلند کرد و در سینه ی خودش گرفت. من پشت سراو، خانم هم پشت سر من سوار شد. ایشان با اسب زدند به آب ؛ در حالی که اسب شنا می کرد راه نمی رفت.آن طرف آب ما را گذاشتند زمین وتشریف بردند.
من سجده ی شکری به جا آوردم و درهمان حال گفتم بهتر [است] از او بیشتر تشکر کنم. از سجده بر خاستم دیدم اسب سوار نیست ورفته است. در همین حال به خودم گفتم لباس هایمان را دربیاوریم تا خشک شود. نگاه کردیم دیدیم به لباس هایمان یک قطره آب هم نپاشیده [است] ! به کفش ولباس وچادر همسرم نگاه کردم دیدم خشک است. دو مرتبه بر سجده ی شکر افتادم و حالت خاصی به من دست داد.
خاطرات شهدا
توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها
از عبدالحسین برونسی خواستم خاطره ای برایم بگوید. گفت: توی یکی از عملیات ها کار گره خورده بود، حجم آتش دشمن سنگین بود. شاید همین باعث شد تا تمام گردان کپ کنند. هرچه از بچه ها خواستم بلند شوند، فایده نداشت. انگار چسبیده بودند به زمین.
لحظه ها لحظه های حساسی بود. اگر معطل می کردیم، ممکن بود بچه ها توی محورهای دیگر هم موفق نشوند. متوسل شدم به بی بی دوعالم سلام الله علیها. با تمام وجود از حضرت خواستم کمکم کنند.
در آن تاریکی شب، و در آن بی چارگی محض، یک دفعه فکری به ذهنم افتاد. رو کردم به بچه ها ، با ناراحتی گفتم: فقط یک آرپی جی زن از بین شما بلند شه با من بیاد، دیگه هیچ کدومتون رو نمی خوام.
یکی از آرپی جی زن ها بلند شد. محکم و قاطع گفت: من میام.
به چند لحظه نکشید، یکی دیگر مصمم تر از او بلند شد، وپشت بندش یکی دیگر. تا آمدم به خودم بیایم، تمام گردان بلند شده بودند.
«ساکنان ملک اعظم2 /ص70»
ديدار زندانبان عراقي با اسير ايراني بعد از 18 سال
يكي از زندان بانان عراقي، پس از گذشت قريب 2 دهه به كشورمان سفر كرد تا از اسراي ايراني طلب عفو و بخشش كند. او در اين ديدار به بيان بخشهايي از خاطرات خود پرداخته و عربستان را عامل جنگ عراق با جمهوري اسلامي معرفي كرد.
مي گويد: “سالهاست عذاب وجدان دارم. براي حلاليت خواستن از اسراي ايراني آمدهام. ” ماجرا ساده اما جالب به نظر ميرسيد. يك زندانبان عراقي كه او را به خشونت و برخورد محكم مي شناختند، به كشورمان آمده بود تا با اسراي ايراني ملاقات كند. مايل نبود از رنج هاي متحمل شده آزادگان ايراني سخن مجدد به زبان آورد و لذا اصرار ما براي بيان رفتارهاي وحشيانه زندانبانان عراقي فايده اي نداشت. هرچند به نظر نميرسد كسي باشد كه از اين شكنجه ها چيزي در ذهن به ياد نياورد.
“كاظم عبدالامير مزهر النجار ” يعني همان زندانبان عراقي به همراه حسين اسلامي يكي از اسراي ايراني، چندي پيش به خبرگزاري فارس آمدند تا اين طلب عفو و بخشش يكي از افسران رژيم بعث، در گروه امنيتي و دفاعي فارس، رنگي رسانه اي نيز به خود بگيرد.
كاظم براي ديدن فرزند تازه متولد شده خود به كشورش بازگشت اما باز هم براي عذرخواهي از غيورمردان 8 سال دفاع مقدس به ايران خواهد آمد.
نامه عاشقانه یک مادر شهید به تنها پسرش
سلام مادرت را از فرسنگ ها راه بپذیر، بوسه من بر گونه های زیبای خداگونه تو باد. ای عزیزترین کس من بعد از خدا و پیامبران و امامان معصوم که چگونه زندگی کردن را به ما آموختند.
، بسیار بودند زنانی که در هشت سال دفاع مقدس مردانه در کارزار جنگ حضور داشتند و نشان دادند اگر پای دفاع از اسلام در میان باشد عزیزترین کس خود را در راه جهاد فی سبیل الله به قربانگاه می فرستند.
بانو صغری پایین شهری که تنها فرزند ذکور خود، شهید محمد منصوری را در حالی که نوجوانی بیش نبود به جبهه های نبرد حق علیه باطل فرستاده بود.
مادری که می دانست با از دست دادن فرزندش نه تنها عزیزترین کس خود را از دست می دهد بلکه مورد خشم همسرش نیز قرار خواهد گرفت اما هر بار، خود ساک محمد را می بست و با نواهای عاشقانه اش تنها فرزند خود را راهی میدان رزم می کرد.
اين دست نوشته خانم پایین شهری است که بعد از شهادت فرزندش می دانست رنج های زیادی چشم انتظارش خواهد بود ولی با نوشتن چنین نامه ای دل پسرش محمد را در جبهه برای شهادت آماده تر می کرد.
جرعه اعجاز
شگفت انگيز
بهار سال 1374 بود كه در بيابان فكه، د رمنطقه عمليات والفجر 1، همراه ديگر نيروها مشغول تفحّص شهدا بوديم. كنار يكي از ارتفاعات، تعداد زيادي شهيد پيدا كرديم. يكي از شهداء حالت جالبي داشت. او كه قد بلند و رشيدي داشت در حالي روي زمين افتاده بود كه دو دبّه پلاستيكي 20 ليتري آب در دستان استخوانياش قرار داشت. يكي از دبهها تركش خورد. و سوراخ شده بود. ولي دبه ديگر، سالم و پر از آب بود. در آن را كه باز كرديم در كمال حيرت ديديم با وجودي كه حدود 12 سال از شهادت اين سقاي بسيجي ميگذرد و اين دبه، 12 سال است كه اين آب را درخود نگه داشته است، ولي آب بسيار گوارا و خنك مانده است. بچهها با ذكر صلوات و سلام بر حسين به رسم تبريك هر يك جرعهاي از آن آب نوشيدند.
كرامات شهدا
تركش هاي سركش
ميدونم داريد اين روزها سرکشي ميکنيد. ميخواهيد خودي نشون بديد. ميخواهيد به من بگيد ديدي سر حرفت نبودي و نتونستي تحملمان کني. کور خونديد. اون وقتي که اومديد، سرخ بوديد و پنجههامو متلاشي کرديد. من که با شماها کاري ندارم. چه شبهايي که تا صبح نخوابيدم. براتون گفته بودم از اون شبي که به مهماني تنم اومديد. تازه تقصير من که نبود. اگه دست من بود، ميبردمتون بهشت؛ تو آسمون. خدا خواست كه با شما باشم. بودم، اما حالا داريد سرکشي ميکنيد؛ لابد پيش خودتون ميگيد عجب آدم پوستکلفتي هست اين مرد. اينهمه تنشرو تکهتکه کرديم، اما…
حق دارم دستم رو قايمش کنم. شما كه جاتون بد نيست. به شما که بد نميگذره. حالا زديد به سيم آخرو ميخواهيد کار رو يکسره کنيد؟ خوب، من تا آخرش ايستادم. من بايد بنالم. من بايد رنج درد شما رو تابلو کنم. تحمل شما که برام خيلي آسونه، اما تحمل خيلي از آدمها که سروتهشون پشيزي نميارزه، سخته؛ آدمها اين آدماي متقلّب و متظاهر و هيچي نفهم که از درد و رنج چيزي نميفهمن.
خنده داره. ميخواهيد چي رو به من ثابت کنيد؟ مردانگي، وفا يا بيوفايي رو؟ غصه نخوريد. من تا آخرش با شما هستم؛ تا بهشت.
نوشته ای از غلامعلی نسائی
خبری که شب عید آمد
امیرحسین نیکروش بیدگلی از بسیجیان لشگر 14 امام حسین (صلوات الله علیه) بود که در عملیات بدر ، بال در بال ملائک گشود. مادر شهید چنین روایت می کند:
یک شب مانده بود به عید سال 1363 . یادم می آید که آن شب من اصلا نتوانستم بخوابم. روز قبل عید ، برادرم آمد و گفت: اگر خبر بیاورند که امیرحسین شهید شده چه کار می کنی؟ گفتم: هیچی! خیلی خوشحال می شم چون فرزندم به راه انحراف نرفته و در راه حق شهید شده و خدا را شکر می کنم. صبح روز عید دایی اش آمد و به من گفت: حرفی که دیشب زدی امروز باید بهش عملش کنی! امیرحسین سردخانه است و باید برویم بیاریمش.