شعر
سايه سنگ بر آينه خورشيد چرا؟
خودمانيم، بگو اين همه ترديد چرا؟
نيست چون چشم مرا تاب دمى خيره شدن
طعن و ترديد به سرچشمه خورشيد چرا؟
طنز تلخى است به خود تهمت هستى بستن
آن که خنديد چرا، آن که نخنديد چرا؟
طالع تيره ام از روز ازل روشن بود
فال کولى به کفم خط خطا ديد چرا؟
من که دريا دريا غرق کف دستم بود
حاليا حسرت يک قطره که خشکيد چرا؟
گفتم اين عيد به ديدار خودم هم بروم
دلم از ديدن اين آينه ترسيد چرا؟
آمدم يک دم مهمان دل خود باشم
ناگهان سوگ شد اين سور شب عيد چرا
قیصر امین پور
شعر حافظ
مردی زکننده در خیبر پرس اسرار کرم زخواجه قنبر پرس
گر طالب فیض حق بصدقی حافظ سرچشمه آن زساقی کوثر پرس
دیوان حافظ /محمد قزوینی وقاسم غنی/ص282
جاماندگان کربلا
نزدیڪِ اربعین دل جامانده ها گرفٺ
یڪ بینوا براے خودش رَبَّنا گرفٺ
هر ڪس رسید،سوال ڪرد زائرے؟
از این سوال ،دل پُرخون ما گرفٺ
شهاب معرفت
خفـتـه در ايـن بـارگـــه دُرّ خوشـاب معــرفـت
مظـهـــر ذات الــهـــي آفِـتــــابِ مـعــرفـت
روشني بخش دل عالم، شهاب معرفت
چشمه سار روح افزاي سحاب معرفت
اوسِتاد آگه علم الكتاب معرفت
اَنتَ مولانا بحق، اي ماهتاب معرفت
برمشام جان رسد بوي گلابِ معرفت
گر بنوشـد (صالح) از شهد شراب معرفــت
مي درخشد بارگاهش تا فراسوي زمان
ريزش باران رحمت بر كويرستان دل
حافظ آيات حق و ناقل علم حديث
روحبخــش اهـل ايمان حضرت عبدالعظيم
در جوارت حمزه و طاهر بُوَد كز خاكشان
مي بَــرَد ره تا حـريم كبـريـاي منـزلــت
سیّد محمّد صالحی کوشا
شعردوست
برلب کوثرم ای دوست ولی تشنه لبم در کنار منی از هجر تودر تاب وتبم
روز من با توبه شب آمد وشب با توبه روز درفراق رخ ماهت ،گذرد روز وشبم
مشاهده شده درکتاب دیوان امام /موسسه تنظیم ونشر آثار امام خمینی(س)/ص306
شعر
عیب خود گویم ؛به عمرم من نکردم بندگی
این عبادتها بودسرمایه شرمندگی
دعوی ایاک نعبد یک دروغی بیش نیست
من که درجان وسرم باشد هوای بندگی
امام خمینی
شعر نقض عهد از وحشی بافقی
با تو اخلاصم دگر شد بس که دیدم نقض عهد
من که در آتش نگردانم عیار خویش را
وحشی بافقی
شعر امام خمینی(ره) در مدح امام زمان
در غم هجر رخ ماه تو در سوز و گدازیم
تا به کی زین غم جانکاه بسوزیم و بسازیم
شب هجران تو اخر نشود رخ ننمایی
در همه دهر تو در نازی و ما گرد نیازیم
آید آن روز که در بازکنی پرده گشایی
تا به خاک قدمت جان و سر خوش بیازیم
به اشارت اگرم وعده دیدار دهد یار
تا پس از مرگبه وجد آمده در ساز و نواییم
گر به اندیشه بیاید که پناهی سا به کویت
نه سوی بتکده رو کرده و نه راهی حجازیم
ساقی از آن خم پنهان که ز بیگانه نهان است
باده در ساغر ما ریز که ما محرم رازیم